بهمن شعلهور، بیلنگر، بخش پنجم، فصل پانزدهم،واترلو، آیوا، شنبه چهاردهم ژانویه ۱۹۸۴، ساعت دو و نیم صبح، بخش دوم و پایانی – حالا دیگر باید به نوار سام گوش کنم. ببخشید، به نوار صبحی. دیگر نباید سام صدایش کنم. اسم او همانقدر سام است که اسم من مشنگ است. بگذارید از شر سام خلاص شویم. تقریباً تمام آنچه را که روی نوار است میدانم. (سام، ببخشید صبحی و من همدیگر را مثل کف دستهایمان میشناسیم.) و با این همه میترسم لحظهای که به نوار گوش کنم، احساس کنم که در یک جنایت، در یک آدمکشی، شریک جرم بودهام.
صبحی چنین شبی را، شب مرگ مادرم، سالروز مرگ پدرم، سالروز قتل برادرم، شب خیانت معشوقهام، شبی که بالاخره باید حساب خودم را با دنیا تسویه کنم، برای کاشتن خودش انتخاب کرده، گوئی که او هم میخواهد حد صبر و بردباری مرا محک بزند، انگار که جمعه سیزدهم ژانویه بهاندازه کافی برای من حادثهبار نیست. چرا همه شادزادها باید این روز را برای تولد یا مرگ انتخاب کنند؟ اسکندر نمیدانست که سالروز تولدش مبدأ سالنامه تازهای خواهد شد. خودش باید در این روز سر به نیست شود، بابا باید در این روز بمیرد، مادرجون باید در این روز بمیرد. خب، شاید عمو جلال و سیروس و من هم به این رسم وفادار بمانیم و این روز را برای مردنمان انتخاب کنیم. و حالا افراد غیر فامیل هم وارد معرکه شدهاند. کلارا باید این روز را برای زنا برگزیند. صبحی باید این روز را برای خودکشی انتخاب کند. کی میداند، شاید بث دارد در همین لحظه آبستن میشود. شاید این روز روزی شود که در آن تمام رویدادهای بشری انجام خواهند گرفت، و همه به خرج من.
اما اگر از گوشهای دیگر نگاه کنیم شاید نباید هیچ حیرتی به ما دست بدهد. همه این وقایع اتفاقی نیست. یک رشته حزنانگیز تمامی رویدادهای بشری را به همدیگر میپیوندد. مادر جون باید در این روز میمرد، انگار که مقدر شده بود. کلارا باید این روز را برای زنا انتخاب میکرد چون میدانست که من سه روز تمام سیاهمست میکنم و به هیچ وجهی به درد او نخواهم خورد. از بودن با من تنها بیشتر درد میکشید؛ و اما درباره صبحی، شاید این او نیست که بار درد و رنج خودش را به بار من افزوده، بلکه این منم که با سهیم کردن او در تمام ستمهایی که به من شده، بار او را سنگینتر کردهام، و حالا هم تهدید به رفتن خودم و تنها گذاشتن او را در برابر تمام دنیا قوز بالای قوز کردهام.
اما چطور میتوانستم مرگ مادرم را از او پوشیده نگه دارم؟ او همیشه در سالروز تولد اسکندر با من بوده، با من این روز را جشن گرفته، و کوشیده تا نگذارد که من تا حد مرگ مشروب بخورم. صبحی و من همیشه گلههایی را که از دنیا داشتهایم با هم قسمت کردهایم. همیشه بر یأس و نومیدی یکدیگر صحه گذاشتهایم.
او، صبحی عبدالمعروف ۵۲ ساله، شاعر برجسته عرب، مترجم ییتز، نویسنده زندگینامه مجاز خلیل جیبران، سردبیر مجله مشهور اما تعطیل شده الادبیات،زاده فلسطین، صاحب گذرنامه صادره از سوریه، به نام مقیم لبنان، پناهنده در آمریکا، زنده از تصدق سر یک خرج معاش دانشگاهی اهدایی سازمانهای مشکوک، هنوز سوگوار تنها عشق بزرگ زندگانیش که ۲۰ سال پیش مرحوم شده
در چنین شبهایی، بیوقفه، مستانه درباره مفهوم مرگ و زندگی، بیهودگی وضع انسان و پوچی تمامی تجارب بشری بحث و استدلال کردهایم. به نوبت از کتاب مقدس نقل قول کردهایم: باطل اباطیل، جامعه میگوید. سالهاست که ما دو نفر، او در نقش بدبین تنگچشم و من در نقش خوشبین احول، سرگرم یک مشاجره ابدی بودهایم.
او، صبحی عبدالمعروف ۵۲ ساله، شاعر برجسته عرب، مترجم ییتز، نویسنده زندگینامه مجاز خلیل جیبرانKahlil Gibran، سردبیر مجله مشهور اما تعطیل شده الادبیات، زاده فلسطین، صاحب گذرنامه صادره از سوریه، به نام مقیم لبنان، پناهنده در آمریکا، زنده از تصدق سر یک خرج معاش دانشگاهی اهدایی سازمانهای مشکوک، هنوز سوگوار تنها عشق بزرگ زندگانیش که بیست سال پیش مرحوم شده، در دفاع ازالهه مرگ Thanatos سخن میراند، و یک دلیل خوب میخواهد که چرا خودکشی نکند.
من ۳۳ ساله، هنرپیشه آقازاده، هیچکاره همهکاره، فیلسوف همهدانی، ایدهآلیست کلبی، عیاش هم ابیقوری و هم رواقی، تحققگرای صوری منکر مجردات، دانشجوی دائمی، بیگانه دائمی، دائمالخمر دائمی، فاقد هویت، فاقد مملکت، فاقد خانواده، فاقد حرفه، فاقد امیال، فاقد اعتقادات، با فصاحتی ستودنی اما صداقتی مشکوک، از الهه زندگی Eros دفاع میکنم، اما تنها دلیلی که برای زنده ماندن عرضه میکنم کنجکاوی محض و کلهخری مطلق است.
در واقع، هر بار که به او گوش میکردم از خودم میپرسیدم چطور توانسته خودکشیش را تا به حال عقب بیندازد. به عنوان شاعر مدتها بود که حس میکرد فاتحهاش خوانده شده. دیگر هیچ میلی به ترجمه نداشت. ترجمه منتخب اشعار ییتز به زبان عربی کوششی مرد افکن و عاشقانه بود که برای او مفهومی شخصی داشت و دیگر قابل تکرار نبود. در وابستگی مبهم و دوپهلوی ییتز به سیاست ایرلند و زبان انگلیسی، او آینهای برای گرایشهای خود به هویتهای فلسطینی و عربش یافته بود. در شور و اشتیاق ییتز به مدگان، او عشق نافرجام خودش را به «بانوی رنگپریده» گمنام خودش، که مبتدا و خبر تمامی اشعارش بود، دوباره تجربه کرده بود.
نوشتن زندگینامه خلیل جیبران کوششی بود که با آن در لبنان ریشه بدواند، لبنان را به مادری بگیرد و خود را به فرزندی باو بپذیراند، خودش را مجاب کند که به جائی تعلق دارد. وقتی این کوشش هم ناکام ماند، تمامی زندگیش را وقف نشر و سردبیری الادبیات کرد. وقتی دریافت که سرمایه نشر مجله احتمالا از منابع مشکوکی میاید، و تصمیم گرفت که بجای فروختن آن به بهائی سنگین به آنهائی که سالها او را فریب داده بودند و شاید بدنام کرده بودند، مجله را تعطیل کند، نه تنها امرار معاش، بلکه حرفه، هدف و مفهوم زندگی خود را نیز از دست داد.
از هم پاشیدن لبنان آخرین میخ در تابوت او بود، خنجری که رشته آخرین وابستگیش را به جهان برید. آمدنش به آمریکا به دعوت دانشکاهی برای تدریس شعر عربی نه برای امرار معاش، بلکه بیشتر برای استقبال مرگ بود. همه گروهها باو بدگمان بودند. هیچ دوستی نداشت، هیچ دوستی نمیجست، هیچ دوستی نمیخواست. نومید حتی از شعر، دیگر هیچ چیز بجز یک کیسه خالی برایش نمانده بود. وقتی پنج سال پیش با او آشنا شدم، حتی نوشته روی سنگ قبرش را هم آماده کرده بود:
صبحی عبدالمعروف، شاعر آواره عرب،
مورد سوءظن دوست و دشمن.
و زیر آن بیتی از دبل یو. ه. آدن W. H. Auden،
چون شعر هیچ چیز را باعث نمیشود
و تمامی این پنج سال با قولی که به زور، از سر عشق، و مغایر با عقل خود، باو داده بودم دل خوش کرد، که زمانیکه وقت خودکشی او رسید، من میبایست آنرا بعنوان یک عمل اصیل وجودی، از جانب مردی که دیگر نمیخواهد در چنین نوع دنیائی زندگی کند، بپذیرم. از سر لطف وصیتنامهاش را، یک صفحهخطی، مهر و موم شده در یک پاکت، پیش من گذاشت و مرا وکیل و وصی خودش کرد. من، تنها دوستش، وارث تنها ثروت با ارزشش خواهم شد، که عبارت است از یک قفسه پر از کتابهای امضاء شده، یک گرامافون کهنه، و یک مشت صفحه گرامافون کهنه و خط خورده موسیقی عربی که تا دم مرگ تنها همدم و مونسش بودند. هزینه کفن و دفنش از سه هزار دلار پول بیمه عمر پرداخت خواهد شد. گورش در هر کجا که من انتخاب کنم، در مسگرآباد آمریکائیها. سر گورش، احتمالا تنها، میبایست شعر دبل یو. ه. آدن «به یادبود ویلیام باتلر ییتز» را بخوانم، که شامل بیتی است که میگوید «چون شعر هیچ چیز را باعث نمیشود.»
من ۳۳ ساله، هنرپیشه آقازاده، هیچکاره همهکاره، فیلسوف همهدانی، ایدهآلیست کلبی، عیاش هم ابیقوری و هم رواقی، تحققگرای صوری منکر مجردات، دانشجوی دائمی، بیگانه دائمی، دائمالخمر دائمی، فاقد هویت، فاقد مملکت، فاقد خانواده، فاقد حرفه، فاقد امیال، فاقد اعتقادات، با فصاحتی ستودنی اما صداقتی مشکوک
من عادت دارم به اینکه مردم دور و برم بمیرند، با نفس آخرشان اسرار زشتشان را برای من باقی بگذارند، با احساسات من بازی کنند و اخاذی کنند، از من بزور قول هائی بگیرند که هیچکس نباید از هیچکس بگیرد. به این عادت دارم. من محرم اسرار مردهها هستم. مردهها هیچ فکر این را نمیکنند که با زندهها چکار میکنند. هی بار ما میکنند و انتظار دارند که تحملش را داشته باشیم. آنها غرامت زندگی خودشان، حماقتهای خودشان را پرداختهاند. اما حتما باید اسرار زشتشان را و خواستهای ستمگرانهشان را برای من بگذارند، تا بار مرا سنگینتر کنند.
با این همه، نمیتوانم از صبحی ممنون نباشم که، اگر باید این کار را بکند، این کار را حالا کرده، به نشانه آخرین همدلی و همزبانی، بعنوان آخرین نشانهعشق و عاطفه، پیش از آنکه من بر گردم، برای کفن و دفن مادرم، یا تنها برای آنکه سررشته ناموجود مفهوم زندگی خودم را بجویم.
اما آیا ممکن است که صبحی میخواهد بلوف مرا بگیرد، که همیشه فکر میکرده که خوش بینی احولانه من جز دوروئی و بلوف نیست؟ آیا ممکن است که او قول جدی مرا باور نکرده بوده و انتظار دارد که من قولم را بشکنم و نجاتش دهم؟ ما آن بازی خودآگاه-نیمه خودآگاه-ناخودآگاه، آرزوی مردن-آرزوی نجات یافتن و غیره را کرده بودیم و به این نتیجه رسیده بودیم که همهاش فلانشعر است. تنها منم که هنوز با تعویق دانش قطعی آنچه که اتفاق افتاده است و احساس درماندگی و گناه و ضایعه، دارم آن بازی را بازی میکنم. صبحی حرکت خودش را کرده است. حرکت بعدی با من است. منم که باید تصمیم بگیرم. و حرکت بعدی شنیدن نوار صبحی است.
نوار صبحی
فرهنگ، دوست من، تنها دوست من، دوست تا دم مرگ من! من این نوار را برای تو ضبط میکنم نه برای آنکه وهم بهجاگذاشتن یادگاری دارم، بلکه بهخاطر آنکه خداحافظی توسط یک ماشین که نمیتواند نگاه آدم را برگرداند و دردش را نشان بدهد آسانتر است. دانستن اینکه اگر آشنائی با تو نبود من خیلی زودتر از این به زندگیم پایان داده بودم برای تو تسکین خاطر زیادی نخواهد بود. دوستی تو، همدلی، همزبانی، و همفکری تو، چند سالی به زندگی من افزوده است. اما حالا دیگر چارهای ندارم جز آنکه به اینجا نکندن پایان بدهم. وقتی این نوار را میشنوی کارون Charon دارد با قایقش مرا از رودخانه عالم اسفل میگذراند، استعارهای باطل، اما ترک عادت شعر، مثل ترک عادتهای دیگر، آسان نیست.
میدانم به قول خودت وفا خواهی کرد و خواهی گذاشت که در آرامش بمیرم. حالا دیگر باید در خواب عمیقی باشم که جبران شبهای زیاد بیخوابیم را بکند. کلید اتاق من را داری. هر چند بار که بخواهی میتوانی برای وداع از من دیدن کنی، تا آنجا که کاری برای آشفته کردن خوابم نکنی. نیاز زیادی به استراحت دارم. حتی میتوانی بطریت را هم بیاوری و در کنار تخت من مست کنی، اگر این کار دردت را تسکین میدهد.
اما درباره بقیه دنیا، بهجز مادرم و تو، دیگر کسی نمانده که من به فکرش باشم یا او به فکر من باشد. اقوامم همه یا مردهاند یا کشته شدهاند، بزور بمب و موشک یا در جایی حبس شدهاند یا از جایی رانده شدهاند. حتی مادرم ممکن است تا حالا مرده باشد. هر بار بمبی در بیروت منفجر شده، با خودم گفتهام نکند اسم او را روی آن نوشته بودند. یک ماهی است که از او خبری ندارم. اما پست بیروت این روزها خیلی طول میکشد تا به دست آدم برسد. تمام دوستانی که داشتهام، یا مرا انکار کردهاند، یا من انکارشان کردهام. دشمنانم برایم بیتفاوتند، گرچه آسیبی برایشان آرزو نمیکنم.
شهوت بز نعمت خداوند است و عریانی زن کار خداوند
دوستداران من مدتهاست که مرا از یاد بردهاند، از وقتی که دیگر برایشان اشعار عاشقانه نگفتهام تا در جعبههای سرخرنگ شکلات به شکل قلب در روز والنتاین برای معشوقههایشان بفرستند. اگر میتوانستم همه کتابهایم را از همه کتابخانهها و قفسههای کتاب بیگانگان پس بگیرم، این کار را میکردم. هیچ علاقهای به آنچه که آدن برای ییتز آرزو کرده بود ندارم: که مرگ من توسط زبانهای سوگوار از شعرم دور نگه داشته شود؛ که من به دوستدارانم بدل شوم؛ که در صدها شهر پراکنده شوم و تسلیم عواطف ناشناس گردم، یا تحت قوانین وجدانی بیگانه کیفر ببینم. در طول زندگیم تنها در چند شهر پراکنده شدم و خداوند و تو گواهید که چه کم از آن لذت بردم.
ناشر من در لبنان تا زنده بودم به اندازه کافی از من دزدید؛ کتابهایم را دزدکی تجدید چاپ کرد و یک شاهی به من حقالتألیف نداد. و پس از مرگم هم به همین کار ادامه خواهد داد. دلش برای من تنگ نخواهد شد، به داستان خودکشیم شاخ و برگ خواهد داد تا اشتیاق خوانندگان را بربیانگیزد و پول بیشتری به جیب بزند. بهعنوان وکیل و وصی من تو یک شاهی از آن پولها را نخواهی دید. پس دوست عزیز، میبینی که هیچ دلیلی وجود ندارد که من تغییر عقیده بدهم و از این خواب بسیار عمیق و بسیار آرامبخش بیدار شوم.
از مرگ من زیاد غمگین نباش. گرچه هیچکدام از ما دو نفر به دنیای دیگری، بهتر یا بدتر از این یکی، اعتقاد نداریم، باور کن که من الان کمتر درد میکشم. زندهها هستند که غم مرگ را میخورند و من میدانم که تو غم مرگ بسیاری را در سینه داری. اگر میتوانستم تا پس از عزیمت احتمالی تو صبر کنم این کار را میکردم. اما مشکل میتوانم دلیلی برای ادامه زندگیم پیدا کنم. من طاقت تنهایی را به خوبی تو ندارم. من شهامت تو را ندارم که واقعیت دردناک را مایه سرگرمی خودم بکنم. من نمیتوانم مانند تو با بیگناهی حیرتزده، و در عین حال کلبی، زندگی کنم، انگار که مدیر تشریفات مهمانی کس دیگری هستم. مشروب لطفش را برای من از دست داده. نه تنها مغزم، بلکه جسمم هم دیگر از آن خسته شده است. من هرگز از شهوترانی، به جز با تنها عشق بزرگم، لذت نبردهام.
میدانم که تو عمق هیجانی و جانی تنها عشق بزرگ من را درک میکنی. اگر نمیکردی چنین شاعری نبودی. اما حد و تنوع درگیری تو با زنان برای من قابل درک نیست. تو هم میتوانی عشق عمیقی برای یک زن احساس کنی، اما آن عشق را از زنی به زنی دیگر و باز هم به زنی دیگر انتقال دهی. بگذریم از آنهای دیگر که باهاشان همچون بزی در اوج باروری و در تنها فصل شهوترانیش عشق میورزی. شاید در دفاع از خود به کلمات بلیک Blake متوسل شوی که «شهوت بز نعمت خداوند است و عریانی زن کار خداوند.» اما آیا تو بدن عریان زنان را با همان پارسائی عرفانی بلیک پرستش میکنی؟ آیا شهوترانی بزوار تو نشانه سلامت جسمی و روحی توست، یا نمونهای از «پسروی در خدمت نفس،» قباحت برای حفاظت عقل سلیم؟
اگر اجازه بدهی کمی سرزنشت کنم، تو هشتمین اعجوبه حیرتانگیز جهانی: یک فیلسوف در آن واحد ایدهآلیست، صوری، کلبی، شکاک، رواقی، ابیقوری، اگر چنین حیوانی بتواند وجود داشته باشد. آیا مشنگ تو طریقتی برای رسیدن به سلامت جسمانی از طریق «هاثایوگا Hathayoga» است، در همان حال که تو بهشخصه در طریقت «کارمایوگا karmayoga» در پی یگانگی معنوی هستی؟ آیا مشنگ با نقابهای گوناگونش، در میان گله خوکهای ابیقور میچرد و کثافتکاریهای تو را میکند، تا تو بتوانی در وجود خود در سطح عقل و خرد محض زندگی کنی؟ من به اینکه تو میتوانی حیوانیت خود را این چنین تنگ در آغوش بکشی، تا درد انسان بودنت را فراموش کنی، رشک میبرم. من به اینکه تو میتوانی احساسات خود را در چنین محدوده پهناوری، از ملکوت تا حیوانیت، از رفعت تا مضحکه، نوسان دهی حسد میورزم.
نمیدانم آیا خود تو هم مثل دیگران فریب نقابهای خودت را خوردهای یانه. آیا تو واقعاً فکر میکنی که مشنگ خود تو نیست؟ آیا تو واقعاً او را جسماً و روحاً تجربه نمیکنی؟ آیا مشنگ بودن چنان دردناک است که حتی مشنگ باید نقابهای دیگری بیافریند تا در پشتشان پنهان شود؟ آیا بابا ظاهر کونپتی تو شخصیت جداگانهای دارد؟ آیا این شازده املت دلقک برای خودش وجود دارد؟ اگر این کاری است که باید برای بیحس کردن درد کرد، کاش من هم میتوانستم از تو تقلید کنم.
کاش میتوانستم نقابهای تو را به عاریه بگیرم، دلقکیت را تقلید کنم، که بهترین دفاع در برابر درد است. چطور باید این کار را کرد؟ من هرگز نتوانستم در این فن مهارت پیدا کنم. هرگز استعداد خندیدن نداشتم. شوخطبعی، حتی وقتیکه آستری تراژیک دارد، هرگز باب طبع من نبود. شاید برای همین است که من هرگز قدر شکسپیر را به اندازه تو نشناختهام. تو همیشه استعداد خنده خرکی داشتی، حتی وقتی که کسی جز خودت برای تمسخر نبود. چه کسی جز تو میتوانست هاملت را به نداشتن شوخطبعی متهم کند، چون هرگز به خاطرش خطور نکرد که شبحی که میدید ممکن بود مسخرهبازی دوستان دانشگاهیش باشد.
اما پس از سرزنش کردن مشنگ تو، یادم آمد که خود من هم سالها پشت نقاب سام مخفی شده بودم. چقدر طول کشید تا من بفهمم که من سام نیستم، بلکه صبحی عبدالمعروف، شاعر عربم که به خاطر بیگانگی از خود و از تمام دنیا، و به خاطر نیاز نومیدانهام به تعلق داشتن، ناچار به پذیرفتن یک هویت ساختگی شدهام. چقدر میل داشتم خودم را قانع کنم که اسم مستعار داشتن من فقط از سر راحتی است، انگار که هیچ فرقی نمیکند که اسم آدم چه باشد. شاید مشنگ تو، حتی در ناچیز شمردن طعنهآمیز خودش، از سام من روشنبینتر است.
اما پس از همه این توافقها، آیا راستی باید همه کارت تا به این اندازه افراط و تفریط باشد، تا اینکه همه چیز را به پوچی مطلق کاهش بدهی؟ آیا آن زمان که خودت را در میگساریها و عیاشیهای مبتذلی که عشقبازی را بدنام میکنند غرق میکنی، براستی هیچ نوع خودآگاهی نداری، حتی اگر بهانه مستیت را هم قبول کنیم؟ آیا به راستی زمانی را که در معیت آن اراذلی که نامشان را ابن گوز و شوالیههای میزگرد گذاشتهای، به یاد نمیآوری؟ آیا جدی میگویی که آنها مورد تحسین تو هستند، چونکه شرم و حیا ندارند، چون مانند دیوژن Diogenes موفق شدهاند که سگوار زندگی کنند؟
چنین دیوژنی یک ساخت شاعرانه بود، افسانهای طعنهآمیز که تخیلی شاعرانه خلق کرده بود. شاعری که این افسانه را خلق کرد نمیتوانست به همان سان زندگی کند. اما تو بر عهده گرفتهای که چنین زندگی سگواری را به نشانه زشتترین نوع زندگی بشری در تخیل خود خلق کنی و به همان سان هم زندگی کنی. در واقع تو کلمات بلیک را ملکه خود کردهای و سگ را به معلمی برگزیدهای. اگر این بهایی است که میبایست برای درمان دوگانگی وجود بشریمان بپردازیم، آیا ارزش پرداختن را دارد؟ ضمیر خردمند تو فریاد میزند که “نه.” مجموع اعمال جسمانی تو در لوای نامهای گوناگونت میگویند “آری.” اگر اینها نشانه شهامت تو در ادامه زندگی است، و نه سماجت تو در انحراف و کردار بد، چارهای ندارم جز آنکه به تو رشک ببرم.
میدانم که تو بزدل و جبون نیستی. میدانم که از مرگ نمیترسی. میدانم که ترجیح میدهی بمیری تا اینکه دانسته به کسی آسیب برسانی، یا دزدی کنی، یا خیانت کنی. پس باید بنا را بر این بگذارم که این شهامت تو است که ترا زنده نگه میدارد، علیرغم احساسات نومیدی و ستمدیدگی تو که کمتر از مال من نیست. مگر آنکه چنانکه میگوئی، این کنجکاوی بیاندازه توست که وادارت میکند تا به هر قیمتی که شده زنده بمانی تا ببینی کار دنیا به کجا میکشد. حتی اگر لازم باشد ضربالمثلهای جعلی منسوب به فلاسفه مشکوک یونانی بسازی درباره چشمی که در مقعد خر جای گرفته ولی میتواند از آنجا دنیا را نظاره کند. شاید این دنیا به چنین استعاره کثیفی نیاز داشته باشد. شاید تمسخر چنین دنیایی با تمام زشتی، وحشیگری، بیرحمی، و تنگ چشمیش، بهراستی نشانه شهامت و تقوا، و به گفته دوستمان ییتز، “بیگناهی بنیانی” است.
شرمندهام که آنچه که به عنوان یک وداع محبتآمیز آغاز شده بود تبدبل به یک رشته زخم زبان شد. یقین دارم که با تبحری که در ظرافت زبان داری، میتوانی از میان این زخم زبانها تمامی عشق و علاقهای را که به تو دارم بیرون بکشی. شاید برای آنکه بتوانم با تو وداع کنم ناچارم به درشتی و انتقاد متوسل شوم. از اینکه خودم را هدف مسخرگی طعنهآمیزت قرار دهم دریغ ندارم. شاید این وداع برای تو هم تحملناپذیر شود و ناچار شوی زمام کار را به دست مشنگ بدهی تا مرا کمی دست بیندازد. هنرنمایی او را در اوج درد و رنج تو دیدهام. در کار خودش استاد است. شوخیهای نیشدارش بینظیرند. میبینی، کم کم دارم قدر این مردک مشنگ را میشناسم، گرچه کمی دیرتر از آنکه فایدهای برای من داشته باشد. اگر به اندازه کافی دنیا و زمان برایمان مانده بود و تمامی آن اباطیل شاعرانه!، اما کار من از شنیدن عرابه بالدار زمان در پشت سرم گذشته است. من سوار عرابهام. و تا چشم کار میکند سرازیری است، و هیچ امید صخره یا کنده درختی نیست که جلوی عرابه را بگیرد.
تنها چیزی که برای گفتن مانده این است که وصیتنامه من، لوحه گور من، کلیدهای من، اعتماد من، و عشق و علاقه من همه با توست. و عشق و علاقه تو، دوستی تو، و قول تو با من است. دنیا را از آستانه در من دور نگه دار تا آنکه خوابم ابدی و جسمم گیاه شده است. نگذار هیچکس مرا بیدار کند، مگر خداوند در صحرای محشر.
در میان کتابهایی که برایت گذاشتهام، دفاتر اشعار ناتمام مرا خواهی یافت. فکر کردم آنها را بسوزانم، ولی این کار ژست مبتذل و کلیشهواری به نظرم آمد که ارزش زیادی به آنها میداد. مثل کتابها و صفحههایم، تنها ارزشی که آنها دارند در شخصی بودن آنهاست. اگر بیگانهای، برای شهرت، پول، یا هرزگی، از اشعار من استفاده میکرد، حسادت وحشیانه مرا برمیانگیخت. اما تو میتوانی هر کاری میخواهی با آنها بکنی. میتوانی آنها را دفن کنی، یا بسوزانی، یا تبدیل به شعر کنی، بهنام خودت یا بهنام من. شاید بتوانی بیش از خود من سبب جاودانگیم شوی.
برخی از یادداشتها به زبان عربی است. یکبار به من گفتی که هر وقت فکر خودکشی به سرت میزند، یاد تمام زبانهایی میافتی که هنوز یاد نگرفتهای، و بلافاصله شروع به یادگرفتن زبان تازهای میکنی. از این رو میدانم که این فکر زیاد به سرت زده است، چون سعی کردهای دوازده زبان را خوب یاد بگیری. شاید یاداشتهای عربی من و مرگم مشترکاً تو را در یاد گرفتن زبان عربی جدیتر کنند. وقتی دوباره به یکدیگر برخوردیم، چطور است با هم عربی صحبت کنیم؟ شاید آن مشنگ جناسگو بتواند با نام من به زبان عربی چند جناسی بسازد. میبینی، چشمانداز مرگ شوخطبعی مرا خیلی بهتر کرده.
من جای خاصی را برای گور خودم انتخاب نکردم، چون مفهومش آن میشد که برای من فرقی میکند، حتی اگر این کار، بار یافتن قبر را هم به دوش تو میگذارد. اگر آنقدر از سوختن، زنده یا مرده، وحشت نداشتم میگفتم جسدم را بسوزانند، که هم راحتتر بود و هم ارزانتر. اما هرچه که هست، ترجیح میدهم که خودم را به خواب بزنم و کم کم بپوسم. مسگرآباد آمریکاییها دلخواه است. قبر لازم نیست دائمی بهنظر بیاید و لوح گور هم چنان بنماید که گویی پس از رفتن تو کسی مرا به یاد خواهد آورد یا به دیدنم خواهد آمد. به هر حال، آنچه که تو بر سر گورم خواهی خواند مهمتر از آن است که من کجا دفن شدهام. بگذار در مرگ هم همچنان که در حیات، ییتز و آدن را با هم قسمت کنیم.
اینجا جای خوبی است که این وداع دور و دراز را آخر کنم. اگر به من سر زدی ببین آیا مرگ قیافهام را بهتر کرده است. گلدانهای پشت پنجرهام را هم آب بده. دانستن اینکه در چند روز آینده، در سر راه دوباره خاک شدن، مدت کوتاهی را در حالت گیاهی خواهم گذراند، وابستگی و علاقهام را به آنها بیشتر کرده است. بگذار بر بستر مرگ من بهجای دستهگل باشند و بگذار با من بمیرند. به هرحال تو مدت زیادی به یادت نخواهد ماند که آبشان بدهی. و ظاهراً گیاهان خیلی بیادا و اطوارتر از ما آدمها میمیرند. و بااین کلام وداعم را با دوست و برادرم پایان میدهم و برای او اقبال بهتری را آرزو میکنم.