م. حقیقت – مهاجرت حکایت دردناک و غریبی است و ما مردمان از دوردست تاریخ اسیر این دردیم. از بامداد زندگی بر این خاک بلاخیز در تهاجم دایم این و آن از انیران و توران تا عرب و مغول و دیگران، یا‌‌ رها شده در بی‌پناهی و تنهایی تا پایان ایستاده‌ایم و در نبردی نابرابر جان داده‌ایم، یا همه چیزی وانهاده جان از دست جانیان رهانیده به غربت گریخته‌ایم و جز این چه می‌توانستیم کرد؟

تاریخ ما سراسر بی‌قراری و بی‌باوری است. کوچی غریب از غربتی به غربت دیگر در جستوجوی باوری و قراری. و در این جست‌وجوی مدام نسل به نسل همه چیز از کف نهاده‌ایم و جان بر دست گرفته در پهنای جهان آواره‌ایم. نسل ما و نسل قبل و بعد از ما در این کشاکش اندوهبار رفتن و ماندن بهای سنگین و کمرشکنی را پرداخته است. چه بسیار از آنان که به نیم‌شبی و به اشارت دستی نابکار، در دخمه‌های وحشت و تنهایی جان باختند و بی‌نشان، با هزار آرزوی برنیامده بر خاک خونین وطن خفتند؛ و حدیث آنان که گریختند و با جانی فرسوده به اینجا یا آنجا و یا هیچ کجا رسیدند نیز، خود حکایت هزار رنج است.

گروهی در گیر و دار رفتن جان آزرده را در امواج خروشان دریا و یا کوره‌راه کوهی یا بیابانی‌‌ رها کردند و از آنان که رستند و رسیدند تنی چند در تنهایی و بی‌امیدی آتش بر پیکر خسته و رنجور خود نهادند و در آتش بی‌پناهی و بی‌کسی سوختند تا هم از رنج زیستنی چنین برهند و هم صدای هزاران چون خود را فریاد زده باشند. اما آنان که از این همه رهیدند و جان به مقصدی رساندند، گروهی بر بساطی که شاید بساطی هم نبود سفره زندگی چیدند و بسیاری نیز خوش ننشستند و راحت نزیستند. و رمان مهاجر حکایت همین هاست. مهاجران و پناهندگان.

م. حقیقت: علی نگهبان در اسلام‌ستیزی و طرح خودکشی، در پوچی و بیهودگی زندگی، در جای جای رمان، نیم‌نگاهی به هدایت دارد – روشنفکری برآمده از مشروطه که او نیز فلاکت روزگارش را نتیجه میراث حمله اعراب به ایران می‌دانست.

رمان با نثری صریح و بی‌رحم و با کلماتی گاهی دوست‌نداشتنی به حرکت در می‌آید و وقتی در فضای رمان‌‌ رها شدی جدا شدن از آن دشوار است. انگار در متن داستان در جست‌وجوی خویشتنی و در جست‌وجوی آدمیانی که می‌‌شناسی، تصویر واقعی از کسانی که هر روز در آینه یا در خیابان می‌بینی و این جست‌وجو و تصاویر تا پایان ر‌هایت نمی‌کند.

به جز بابک راوی داستان، شخصیت دیگر آن ابوالحسن، مهاجری خودخواسته است که در جست‌وجوی زندگی نو در سرزمینی دیگر و در جست‌وجوی هویتی نو نامش «زبیگنیو» می‌شود. اما او در کشاکش غمبار زندگیش همچنان ابوالحسن باقی می‌ماند و کسی حاضر نیست حتی بر سنگ گور او نیز چیزی جز ابوالحسن بنویسد. او پیش‌تر در بازگشتی به اصل خویش و در جست‌وجوی همسری ایرانی با محبوبه، دختری جوان، تحصیلکرده و هنرمند، نادیده و به‌ طور غیابی ازدواج می‌کند و پس از تلاشی چندساله سرانجام او را به سرزمین موعودش، کانادا می‌رساند. اما در حقیقت محبوبه خود مهاجر دیگری است در راه و روشی دیگر، زنی که از اول هم برای زن زبیگنیو شدن نیامده بود. او نیز خود در سودای گریختن، زن زبگنیو که مردی است یک‌چشم با مشخصاتی خاص شده بود تا خود را به دیار غرب برساند. محبوبه در پایانی از پیش معلوم دل به یک عرب لبنانی می‌بندد و زبیگنیو را‌‌ رها می‌کند و این شاید نماد‌‌ همان کابوس عربی – اسلامی است که با راوی همراه است که حتی در گریز و فرار از اسلام نیز ر‌هایش نمی‌کند.

زبیگنیو ازآن آدم‌هایی‌ست که درمی‌مانی اینجا چه می‌کنند و چرا آمده‌اند. وقتی نگاهش می‌کنی می‌بینی انگار دچار نوعی توهم است، توهم دیگر شدن و تغییر هویت، و به همین دلیل او خودش را زبیگنیو می‌پندارد. توهمی که با انکار هویت خود و تحقیر گذشته و نفی فرهنگ و سرزمین خود در باور اینجایی شدن در او ایجاد شده است. این توهمی است که دامن‌گیر بخشی از مهاجران خودخواسته سرزمین ماست و بسیاری از ما نیز اگر ابوالحسن هم نباشیم شاید کمی زبیگنیو باشیم.

غرابت دو نام ابوالحسن و زبیگنیو طنز تلخی است از مسخ فرهنگی و بی‌هویتی انسان‌هایی که مرعوب فرهنگ جدید می‌شوند و ورود به آن فرهنگ را تنها در تغییر بیرونی خویش و نفی همه آنچه درونی است می‌یابند؛ و بی‌نقد منطقی، آن را از پیکره فکری خود جدا می‌سازند و به این ترتیب درخلاء بی‌هویتی‌‌ رها می‌شوند و فکر می‌کنند زبیگنیو شده‌اند. ولی در حقیقت دیگر حتی ابوالحسن هم نیستند.
 

اما در این میان راوی یا بابک شخصیتی فرهنگی است. فرزند یک کتابفروش با خانواده‌ای که همه عمیقاً درگیر تفکرات ایدئولوژیک و باورهای سیاسی خویش‌اند و بهای آن را نیز به سنگینی می‌پردازند. او نیز به توصیه پدر و در گریز از خشونت، درگیر مهاجرتی ناخواسته به سرزمینی ناخواسته می‌شود. و با خود می‌اندیشد که آیا این حکم ازلی است که ما فکر می‌کنیم تنها با پناه بردن به غرب می‌شود از اسلام گریخت؟ و خود پاسخ می‌دهد که، ریشه کن که بشوی فرقی نمی‌کند که باد به کدام سمت ببردت؛ چه شرق و چه غرب. در هر حال بی‌ریشه‌ای و کاریش نمی‌شود کرد. چون از نگاه او اصل ریشه‌کن نشدن از خاک است؛ نرفتن است. او در واگویی سرگذشت خود به واکاوی درون مهاجرانی چون خود می‌پردازد و در بازسازی هویتی خویش در جست‌وجوی هویت ایرانی ساسانی است. هویتی که پیش از حمله مسلمانان در همراهی موبدان زرتشتی و پادشاهان ساسانی با مفاهیم سیاسی و دینی آن پای گرفته بود و در هجوم اسلام از بین رفت.

جست‌وجوی هویت ایرانی در سرتاسر رمان در تقابل با هویت تحمیل‌شده اسلامی با کارگزاری ولایت فقیه تداوم می‌یابد. به نظر من، نویسنده در این اسلام‌ستیزی و طرح خودکشی، در پوچی و بیهودگی زندگی، در جای جای رمان، نیم‌نگاهی به هدایت دارد – روشنفکری برآمده از مشروطه که او نیز فلاکت روزگارش را نتیجه میراث حمله اعراب به ایران می‌دانست. او همچنین در سرتاسر رمان دلتنگ وطن و در جست‌وجوی راهی برای بازگشت به آن است. این میل به بازگشت واندوه دوری از وطن، تفاوت او است با زبیگنیو که تفاوت بنیادین یک پناهنده با یک مهاجر است.

حدیث شخصیت‌های حاشیه‌ای رمان نیز خود حکایتی است. آدم‌هایی که انگار با هیچ سریشی به این محیط نمی‌چسبند؛ اگرچه خود بر این باورند که چسبیده‌اند. انسان‌هایی درگیر در پراکندگی و تنهایی و من بودن که پدیده فرهنگی جامعه ماست. آنجا که بودیم ما نبودیم و این ما را به غربت کشاند و دربدری؛ و اینجا هم که آمده‌ایم این میراث شوم با ماست و به راستی چه باور نفرت‌انگیز و دلهره‌آوری است. حتی در کنار هم نمی‌توانیم راحت نفس بکشیم.

م. حقیقت: علی نگهبان در سرتاسر رمانش دلتنگ وطن و در جست‌وجوی راهی برای بازگشت به آن است. این میل به بازگشت واندوه دوری از وطن، تفاوت او است با زبیگنیو، قهرمان ناکام رمان «مهاجر…». این  تفاوت بنیادینی‌ست که یک پناهنده با یک مهاجر دارد.

تشکیل کارگاه شعر و داستان که می‌توانست برای بابک و استاد شاهرخی و منصور و بسیاری دیگر پناهی باشد یا گریزگاهی، از سرخوردگیهای غربت و یا زنده کردن هزار آرزوی در سینه مانده. به دنبال بحث‌های گوش آزار و بی‌محتوا و تکراری در‌‌ همان پیچهای اول عبور، در ته دره سقوط کرد و در این اقیانوس‌‌ رها شده، آخرین تخته پاره‌های امید را هم از آنان گرفت.

راوی روزهای انقلاب را به یاد می‌آورد و از اینکه او و هم‌نسلان دبستانی‌اش نقشی در شکل‌دهی انقلاب نداشته‌اند با ما سخن می‌گوید، و اینکه پدر و هم نسلانش چه نقشی از انقلاب بر خاک وطن کشیدند. او همچنین به واگویی تلاش و رنج آرمان‌خواهانی می‌پردازد که در پی باورهای آرمانی خویش همه چیز از جان و زندگی وانهادند و تا در خود نگریستند هیچشان بر کف نمانده بود، جز باد و جز خون بر خاک ریخته‌ی خویشتن.

در پایان رمان، پریدن زبیگنیو از فراز پل لاینز گیت و فرود در اقیانوسی بی‌انتها، درحقیقت پرواز او به سوی ناشناخته‌هاست؛‌‌ رها شدن او درفضای غریب مهاجرت است با هویتی وانهاده و وجودی سرگردان در خلاء بی‌هویتی. در حقیقت لاینز گیت نماد بلندای سودای پریدن به دیگر سو، یعنی مهاجرت است؛ و اقیانوس نماد‌‌ رها شدن در دنیای ناشناخته‌ی هویت و فرهنگ دیگر سو.

زبیگنیو در پرش بی‌تفکر خود چونان نره گاوی وحشی از بلندای پل در دنیای ناشناختگی فرو می‌افتد و غرق می‌شود. اما بابک، راوی داستان، درست درآخرین لحظه‌ی پریدن و فرو افتادن یاد شعری از دِر ِک والکات می‌افتد و درچالشی نمادین برای دریافتن معادلی برای واژه‌ی outgrow در ذهن خود، ناتوانی در یافتن ترجمه‌ی مناسب آن واژه را در بی‌عرضه‌گی خودمان می‌بیند، نه در نقص زبان فارسی که خود نمادی از فرهنگ و هویت ملی ماست.

گویی نویسنده در بالای پل در کار داوری بین دو گروه از مهاجران است: یکی‌‌ رها شده در بی‌هویتی و دیگری در تلاش برای بازسازی هویت خود، با تکیه بر گذشته. ترجمه از زبانی دیگر و یافتن معادلی برای آن بر فراز پل لاینزگیت نماد همین تلاش و در نتیجه گریز از‌‌ رها شدن در اقیانوس است. او در پایان به جای پریدن در اقیانوس به سمت تلفن مستقیم بحران می‌دود؛ و این رمان در حقیقت پیامی است که او از طریق‌‌ همان تلفن به دیگران می‌دهد.

در پایان اگر چه درجمله‌بندی و نکات دستوری رمان به ندرت سهل‌انگاری‌هایی دیده می‌شود و یا‌ گاه کلمه‌هایی دوست‌نداشتنی وجود دارند که به کارنبردنشان هم چیزی از پیام کتاب نمی‌کاست، اما این همه از ارج این رمان جذاب، ماندگار و تفکر‌برانگیز چیزی نمی‌کاهد. رمانی که در عین حال سندی است گویا برای نوشتن بخشی از تاریخ روزگار ما، و گفتن از رنجی که بر مردم ما رفته است. برای علی نگهبان روزهای بیشتر و بهتری برای نوشتن آرزو می‌کنم.