بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، فصل چهارم، واترلو، آیوا، ساعت ۱۰ شب، فرهنگ – اینکه مادر جون در سالروز تولد اسکندر بمیرد اجتناب ناپذیر بود. ابنکه او در این سالروز به‌خصوص بمیرد با عقل جور در می‌آید. اینکه کلارا باید این روز را برای کردن کاری که دارد می‌کند انتخاب کرده باشد طنزآمیز است، گو اینکه هنوز اهمیت این روز را برای من نمی‌داند. با این همه هر دو جریان در ذهن من خوب با هم جفت شده‌اند.

هر کدام تحمل آن دیگری را در عین حال آسان‌تر و مشکل‌تر می‌کند. هرکدام همزمان واقعیت آن دیگری را کمتر و بیشتر می‌کند. نمی‌توانم مفهوم و مقصود نامه را کاملاً مشخص کنم. نه تنها باید به من بگوید دارد چه کار می‌کند و با چه کسی، بلکه کجا دارد این‌کار را می‌کند و چه وقت.

نامه را برمی‌دارم و آن را دوباره می‌خوانم، بیشتر برای آنکه سر خودم را گرم کنم تا اینکه مفهوم تازه‌ای در آن بیابم. من باید یاد بگیرم که سر پای خودم بایستم. من همیشه به یک نفر دیگر تکیه کرده‌ام. اول بابام، بعد جیمی، بعد جانی، بعد تو. به این دلیل باید این‌کار را بکنم. حالیت نمی‌شه؟ باید خودم را آزاد کنم. از همه. حتی از تو. به‌خصوص از تو. و دیگه برام مهم نیست به کی صدمه می‌خوره. لااقل هنوز نه. دمت گرم! اول بابام. بعد جیمی. بعد جانی. بعدش آپولوی ببر. نیمچه کلانتر شهر پشکل‌آباد آیوا. یک تیپ شکارچی با تیر و کمون. یک آپولوی محلی با ته‌ریش بور.
 

نمی‌فهمی چرا باید این کارو بکنم؟ ته دلم من هنوز یه دختر‌بچه شهرستانیم با یک عالمه عقده. باید از شر این عقده‌ها خلاص بشم. باید این کارو بکنم. قبول. اما چرا با این بابا؟ چرا با یه حرومزاده سه‌شی نیرز مثل این بابا؟ دقیقاً واسه اینکه یه حرومزاده سه‌شی نیرزه. می‌خواستی با یه حرومزاده مثل تو این کارو بکنم که ممکن باشه عاشقش بشم؟ و نمی‌خواد به من بگی که تو هیچوقت بغل یه سلیطه سه شی نیرز نخوابیده‌ی. یا بگم ده بیست تا؟ دمت گرم! خوب بلده چه جوری احساسات یه مردو جریحه‌دار بکنه. شیرزن باید مثل شیرزن رفتار کنه. تقدیرش اینه. اونم انقدر می‌رقصه تا دیگه جای رقصیدن براش نمونده باشه.
 

دیگه از این آزاد‌تر می‌خواست باشه؟ اگه در ماشین رو براش باز می‌کردی مطلقاً از ماشین پائین نمی‌اومد. خیلی ممنون! خودم بلدم در صاحاب مرده ماشین رو واسه خودم وا کنم. در وا کردن یه بهانه دیگه‌ست واسه کوچیک کردن ما زنا. شما مردا وانمود می‌کنین که ما زنارو مثل بت پرستش می‌کنین واسه اینکه بعد باهامون مثل فاحشه‌ها رفتار کنین. بانو مترادف مودبانه فاحشه‌ست. دمت گرم!

کلارا در نوزده سالگی، با موی بور بلند، مثل یک فرشته. دوستش بدار! دوستش بدار! جلویش زانو بزن. جلویش زانو بزن و سئوال نهایی را بکن. زندگیت را صرف این کن که دوستش بداری، ازش نگهداری کنی، و قدرش را بدانی. آه که چه راحت می‌توانستم دوستش بدارم و پرستشش کنم! فقط اگر این اشباح را نداشتم. آیا تقدیر من این است که همیشه عاشق چنین زیبایی و بی‌گناهی بشوم؟ و با این‌همه، رؤیای عشق و آزادی و خوشی او به کجا کشید؟ توی یک دادگاه محلی جلوی یک قاضی دهاتی به لجن کشیده شد.

جوری که سینه را جلو داد و رفت توی آن دادگاه محلی. اگه دنبال دلیل می‌گردن بهشون دلیل ارائه می‌دم. اگه می‌خوان اسم زناکاری روش بذارن، خودم اسم زناکاری روش می‌ذارم. چه قابل ستایش بود، وقتی که جلوی آن همه کاسبکار و خاله‌خانباجی اعتراف کرد بله آقای قاضی! من زناکارم! زیر لبی هم نگفت. بلکه بدون هیچ شرم و خجالتی جار زد. اگه جانی دلش می‌خواد اینو بشنوه، مهمون من. اگه اون تحمل اینو داره که اسم جاکش روش بذارن منم تحمل اینو دارم که اسم جنده روم بذارن. مگه نه اینکه شهر و زادگاه اونم هست؟ وه که چه شیرزن قابل ستایشی! آنا کارنینا بهش افتخار می‌کرد. هدا گابلر بهش افتخار می‌کرد. عمو ناتانائل بهش افتخار می‌کرد. و اگه تو انقدر منو دوست داری که می‌گی، وقتی‌ که دارم روی خودم اسم جنده می‌ذارم توی اون دادگاه شونه به شونه من وامی‌ایستی. و من آنجا ایستادم، با سر پائین افتاده و خجل، اما نه شانه به شانه او، بلکه در صف عقب، با قیافه و احساس یک آرتور دیمزدیل، نگران از اینکه نکند هر لحظه مرا به وسط دادگاه بکشانند تا همه جماعت شمائل یک غربتی زناکار را ببینند، بی‌آنکه حتی بدانم آیا به چنین جرمی می‌توانند تبعیدم کنند یا نه. و حالا هوای جهانگردی به‌سرش افتاده. یک زن دیگر که ایزابل آرچر مایه بدبختیش شده. در ارتش داوطلب شو و دور دنیا را بگرد!
 

آلبوم عکس‌ها را پیش رویم می‌گذارم و به عکس‌ها نگاه می‌کنم. کلارا در پنج سالگی، هم‌شکل شرلی تمپل. کلارا در هفت سالگی: کفش‌های باباش را پوشیده، یک حوله دور سرخودش پیچیده و ادای کولی‌ها را درمی‌آورد. کلارا در نه سالگی: روی شانه‌های غول‌آسای بابابزرگش ایستاده.‌‌ همان بابابزرگی که به منع مشروبات الکلی رأی داد و سر راه منزل یک جعبه آبجو از قاچاقچی ‌شناس محل خرید. کلارا در چهارده سالگی: وقتی که مثل پسر‌ها لباس می‌پوشید، با پدرش به شکار و ماهیگیری می‌رفت، با آن کمر و ران‌های ظریفش از درخت‌ها بالا می‌رفت، یک گوساله برای مسابقه انجمن روستایی شهر بزرگ می‌کرد، و در دسته آواز کلیسا می‌خواند. چه دوست داشتنی به‌نظر می‌آمد و چه مهربان و چه خوش گمان! چطور شد که انقدر از مرد‌ها بدگمان و منزجر شد؟
 

کلارا در پانزده سالگی: کلارای نازا. بعد از دیدن فیلمی که در آن یک دختر پانزده ساله تصور می‌کرد که هیچوقت بچه‌دار نخواهد شد، به این تصور افتاد که او هم هیچوقت بچه‌دار نخواهد شد. حالا بچه نمی‌خواهد. فکر می‌کند عادلانه نیست که تنها زن‌ها بار بچه‌دار شدن را به‌دوش بکشند. فکر می‌کند همه باید بچه‌های دیگران را به فرزندی قبول کنند، که منطق را بی‌مورد می‌کند.
 

کلارا در نوزده سالگی، با موی بور بلند، مثل یک فرشته. دوستش بدار! دوستش بدار! جلویش زانو بزن. جلویش زانو بزن و سئوال نهایی را بکن. زندگیت را صرف این کن که دوستش بداری، ازش نگهداری کنی، و قدرش را بدانی. آه که چه راحت می‌توانستم دوستش بدارم و پرستشش کنم! فقط اگر این اشباح را نداشتم. آیا تقدیر من این است که همیشه عاشق چنین زیبایی و بی‌گناهی بشوم؟ و با این‌همه، رؤیای عشق و آزادی و خوشی او به کجا کشید؟ توی یک دادگاه محلی جلوی یک قاضی دهاتی به لجن کشیده شد.

به نامه برمی‌گردم. شاید توضیح واضحات است که بگویم می‌خواهد حسد مرا برانگیزد. مضحک است فکر کنم می‌خواهد من پا پیش بگذارم و جلویش را بگیرم. کاری که می‌کند احتمالاً بزرگ‌تر از این حرف‌هاست. احتمالاً می‌کوشد مرا وادار کند که دوری از واقعیت را در زندگی خودم ببینم، از ابر‌ها پائین بیایم و‌‌ همان احساسی را بکنم که آدم‌های دیگر می‌کنند. می‌کوشد به من نشان دهد که او هم می‌تواند جریانات ساده زندگی روزانه مردان و زنان را در لفافه افکار فلسفی فراگیر جهانی بپوشاند، که وقتی که به اصل مطلب می‌رسیم تمام آن حرف‌ها درباره روشن‌بینی اگزیستانسیلی نمی‌تواند با احساسات انسانی ساده عشق و حسد و خیانت برابری کند. من حق ندارم رنجیده‌خاطر باشم. وقتی فرصت این‌کار را داشتم، اگر تشویقش نکردم، مسلماً کوششی هم نکردم که جلویش را بگیرم. اگر این‌کار را می‌کردم آدم دورویی بودم. و الان هم اگر سعی کنم جلویش را بگیرم آدم دورویی هستم.

اگر کلارا گفت «الان نمی‌تونم حرف بزنم. وسط یه کاری هستم. دوشنبه صبح می‌بینمت.» معنی این حرف چه خواهد بود؟ که معامله راست‌شده وجدان ندارد؟ که چوچول آب‌افتاده هم همین‌طور؟ البته که باز دارم حرف‌های مستهجن می‌زنم. چه کار دیگری از دستم برمی‌آید؟ امشب هر اتفاقی ممکن است بیفتد. اگر فردا صبح عاشق او بشود چی؟ شاید او یک نیمچه کلانتر لایشعر و بالله بیشتر نباشد. ولی اگر یک معامله داشته باشد به اندازه دسته‌خر و بداند چه جوری می‌شود به زن‌ها حال داد چی؟ اما دست‌کم در این لحظه مرا دوست دارد. هنوز هم من عشق شماره یکش هستم. می‌شنوی، نیمچه کلانتر؟ ‌ای آپولوی دهاتی! ناکس از حسادت دق کن! امشب باهاس هتک خودتو پاره کنی، در حالی‌که من می‌گیرم تخت و راحت می‌خوابم.

اما آیا راستی می‌خواهد که من این کار را بکنم؟ بخاطر خودش و بخاطر من؟ آیا دارد یک فرصت دیگر بمن می‌دهد گه جلویش را بگیرم؟ که نشان بدهم که دوستش دارم؟ نه در لفافۀ حرفهای ایده آلیستی، بلکه آنطور که یک مرد معمولی یک زن معمولی را دوست دارد. که نشان بدهم که من هم می‌توانم کسی را دوست داشته باشم، همانطور که آدم‌های معمولی کسی را دوست دارند. آیا باز هم دارد مرا امتحان می‌کند؟ تا نشانم بدهد که علیرغم همه روده درازی‌های پر آب و تابم درباره عشق ایده‌آل، من هم تنها یک عاشق حسود معمولیم که تا ترس از دست دادن معشوق پیش نیاید از خواب غفلت بیدار نمی‌شوم. مگر همین قضیه با بث (Beth) پیش نیامد؟ مگر همین قضیه با شرلی پیش نیامد؟ مگر این قضیه‌ای نیست که دارد با کلارا پیش می‌آید؟ مگر نه اینکه من هم یک عاشق حسود معمولی دیگرم؟
 

و اگر هستم حالا باید چه‌ کار بکنم؟ هفت‌تیرم را بردارم و بروم آنجا، خودم را جلوی نیمچه‌کلانتر دست بیندازم، همانطور که جیمی خودش را جلوی من دست انداخت؟ یا اینکه باید بهش تلفن کنم، التماسش کنم، مرگ مادر بیچاره‌ام را بهانه بکنم؟ آیا بعداً وقتی فهمید که من بهترین بهانه را داشتم که بهش تلفن کنم و جلویش را بگیرم و این کار را نکردم از من متنفر نخواهد شد؟ آیا وقتی فهمید که من امشب چه کشیدم و چه می‌کشم و با این‌همه از او کمک نخواستم از من متنفر نخواهد شد؟ آیا این ثابت نمی‌کند که من همانم که او می‌گوید، همانم که روانکاوم می‌گوید: یک خودپرست خودخواه که حاضر نیست دیگران را حتی در غم و غصه خودش شریک کند؟

نامه را دوباره مرور می‌کنم: اگر به دلیلی لازم شد با من تماس بگیری ما در اتاق ۲۱۶ «هالیدی این» هستیم. از آن لغت «ما» خوشم می‌آید. نمی‌گوید «من هستم،» بلکه «ما هستیم.» چه زیرکانه. اگر لازم شد با من صحبت کنی، مطمئنم می‌توانی شماره را از اطلاعات تلفن بگیری. و چرا لازم باشد که من با او صحبت کنم؟ چه حرفی آنقدر ضروری دارم با او بزنم که نمی‌تواند تا دوشنبه صبح به تعویق بیفتد؟ مگر اینکه بخواهم بگویم «کلارا، محض رضای خدا. مادرم مرده. سام هم احتمالاً امشب کار خودش را تمام خواهد کرد. من الان به تو احتیاج دارم. یتیمم. به این جوانی و به این یتیمی. به خاطر این هم شده این‌کار را نکن. برای رضای خدا هم شده این‌کار را نکن! به‌خاطر مادر بیچاره مرحومم که هنوز کفن و دفن نشده این‌کار را نکن! به‌خاطر من بیچاره یتیم این کار را نکن!

ولی اگر سعی کردم جلویش را بگیرم و نتوانستم آن‌وقت چی؟ چه ضربه مهلکی خواهد بود؟ اگر گفت «الان نمی‌تونم حرف بزنم. وسط یه کاری هستم. دوشنبه صبح می‌بینمت.» معنی این حرف چه خواهد بود؟ که معامله راست‌شده وجدان ندارد؟ که چوچول آب‌افتاده هم همینطور؟ البته که باز دارم حرف‌های مستهجن می‌زنم. چه کار دیگری از دستم بر می‌آید؟

به‌یادت هستم. می‌دانی که هنوز عشق من تویی. از آن لغت «هنوز» هم خوشم می‌آید. چنان نا‌مطمئن وسط جمله روی یک پا ایستاده. فوتش کنی می‌افتد. انگار که می‌گوید، الان عشق من هنوز تویی. اما تا دوشنبه صبح خدا می‌داند. امشب هر اتفاقی ممکن است بیفتد. اگر فردا صبح عاشق او بشود چی؟ شاید او یک نیمچه کلانتر لایشعر و بالله بیشتر نباشد. ولی اگر یک معامله داشته باشد به اندازه دسته‌خر و بداند چه جوری می‌شود به زن‌ها حال داد چی؟ اما دست‌کم در این لحظه مرا دوست دارد. هنوز هم من عشق شماره یکش هستم. می‌شنوی، نیمچه کلانتر؟ ‌ای آپولوی دهاتی! ناکس از حسادت دق کن! هنوزم من شماره یکم. تو حالا حالا‌ها باید زور بزنی، خیلی‌ام باید زور بزنی. امشب باهاس هتک خودتو پاره کنی، در حالی‌که من می‌گیرم تخت و راحت می‌خوابم.

به‌سلامتی تو، داشم!

به این نتیجه رسیده‌ام که نامه کلارا چیزی به‌جز یک ژست طعنه‌آمیز سانتیمانتال نیست و جواب من هم لازم نیست چیزی جز یک ژست طعنه‌آمیز سانتیمانتال باشد. برای اینکه نشان بدهم من هم می‌توانم چنین ژستی بگیرم یک سناریوی کوچک نوشته‌ام که فردا در اتاق ۲۱۶ «هالیدی‌این» روی پرده خواهد آمد. ماجرا ساعت ده صبح آغاز می‌شود، ساعتی که به تجربه من وقفه کوتاهی است بین اولین و دومین لذت صبحگاهی، زمانی که عشاق هنوز در بسترند. در این وقت در را می‌زنند و یک پسربچه یک دوجین گل سرخ، به همراه یک کارت و یک نامه، نثار بستر زناکاری می‌کند. کارت یک کارت تولد است به مناسبت تولد تازه بانو، و درون آن پیامی است از منجی ما:‌ ای زن برو و کمی بیشتر زنا کن! در درون نامه گلچینی است از ترشحات دوشیزه کلاریسا هارلو درباره بکارت و پرده ضایع‌شده، از این دست:

ای کرم ملعون
که گلبرگ بکارت را قربانی می‌کنی
و برگی را که می‌بلعی به زهر می‌آلایی.
ای آفت سهمگین،‌ ای تندباد کویر،
ای زنگار فراگیر، که میوه نوبر بهار درخشان
را نابود می‌سازی، که رنج کار را به سخره می‌گیری،
که امید و اشتیاق برزگر زحمتکش را ضایع می‌کنی!

ای بید کج نهاد که زیباترین
جامه زربفت را فاسد می‌کنی!

ای شته شکمباره که شکوفه را فدا می‌کنی
و سرخی حریر گلبرگ را به زردی یرقان بدل می‌سازی!

اگر، آن سان که دین به ما می‌آموزد، خداوندگار ما را
به اعمال نیک و بدمان داوری خواهد کرد،
ای بیچاره! شرم دارم بگویم که
هارلو هستی و هارلو خواهی ماند!

و شعر کوتاهی از خودم از این دست:

عشق من، این نه از سر حسد،
بل از سر اندوه بود: که تو
مجلس پایکوبی همگان باشی و من تنها
مهمان ناخوانده، در پشت در بسته.
من از حضور دیگران باکم نبود.
خوان کرم تو چندان بود که هیچ
یک از ما را گرسنه نمی‌گذاشت.

به سلامتی تو، داشم!
 

تلگراف عمو جلال و نامه کلارا را بر می‌دارم و روی دیوار، در دو طرف تابلوی الاهه‌های اضطراب‌آور، نصب می‌کنم، تا مرا از خطر پائین افتادن از هر دو طرف پشت‌بام برحذر دارند. حالا دیگر روی میز کارم چیزی به‌جز دفتر خاطرات، بطری ویسکی، و دو تا گیلاس برای من و اسکندر باقی نمانده است. یک صفحه روی گرامافون می‌گذارم و به آواز جیمی بافت گوش می‌دهم:

سرم درد می‌کنه
پاهام بو می‌دن
و عیسارم دوست ندارم.
امروز از اون روزهاست
چون دیشب از اون شب‌ها بوده.

دو تا گیلاس را برای خودم و اسکندر پر می‌کنم، می‌نشینم، به تابلوی الاهه‌های اضطراب‌آور خیره می‌شوم و سعی می‌کنم حواس پرتم را جمع کنم. می‌دانم که تا تولد اسکندر را درست و حسابی جشن نگرفته‌ام نمی‌توانم هیچ تصمیمی درباره هیچ مطلبی بگیرم. و تا آن‌وقت چنان سیاه‌مست شده‌ام که مطلقاً نمی‌توانم هیچ تصمیمی بگیرم.

تولدت مبارک، داشم! به‌سلامتی تو!

ادامه دارد…

«بی‌لنگر» نوشته‌ی بهمن شعله‌ور در دفتر خاک، ضمیمه‌ی ادبی رادیو زمانه: چهارشنبه‌ها و جمعه‌های هر هفته

طرح‌: رادیو زمانه

بخش‌های پیشین:

:: واترلو، آیوا، ساعت ۹ شب، بخش چهارم::
::امروز بیست و سوم فوریه ۱۹۶۷، بخش سوم ::

::بی‌لنگر، دفتر خاطرات فرهنگ، بخش دوم::
::بی‌لنگر، دفتر خاطرات فرهنگ، بخش نخست::
::سفر به قلب تاریکی، درآمد رابرت رید بر رمان بی‌لنگر::