اکبر فلاحزاده: استنلی کوبریک، فیلمساز بزرگ آمریکایی را با فیلم «۲۰۰۱، ادیسه در فضا» میشناسیم. فیلم «دکتر استرنج لاو» کوبریک (با بازی معروف پیتر سلرز در سه نقش) دربارهی یک ژنرال دیوانهی آمریکایی که میخواهد جنگ هستهای راه بیندازد، در کشورهای اروپای مرکزی بارها از شبکههای تلویزیونی پخش شده است. «پرتقال کوکی» (A Clockwork Orange) او نیز چنان بحثبرانگیز شد که کوبریک برای جلوگیری از تبلیغ خشونت جلوی نمایش آن را گرفت.
کوبریک که سال ۱۹۹۹ درگذشت، کمحرف اما پرکار بود. با این حال به علت دقت و وسواس زیاد، کمتر کار ارائه میداد. او در طول تقریباً پنجاه سال فیلمسازی فقط ۱۳ فیلم بلند ساخت. آخرین فیلمش «چشمان کاملاً بسته» (Eyes Wide Shut ) با ۱۲ سال فاصله از فیلم قبلیاش ساخت. «چشمان کاملاً بلسته» یک فیلم انتقادی بود با موضوع پایهی سست خانوادگی، که بعد از مرگ کوبریک صرفاً با سانسور نماهایی از آن نمایش داده شد. بیشتر فیلمهای کوبریک بحثبرانگیزند. فیلمهای او عمدتاً اقتباسهای ادبی، از جمله از آثار ولادیمیر ناباکوف و استفن کینگ هستند.
وسواس کوبریک در فیلمسازی شامل نمایش آثارش هم میشد. او سینماها را از لحاظ وسایل فنی نمایش کنترل میکرد. این کار او یادآور جرج لوکاس کارگردان فیلم معروف «جنگ ستارگان» است که حتی شرکتی برای کنترل فنی سینماهای نمایشدهندهی فیلمهایش ایجاد کرده بود.
وسواس در کنترل وسایل نمایش فیلمها به علت بهکارگیری جلوههای ویژه و ساخت استادانه فیلمهای اوست. او دلش نمیآمد فیلمهایی را که با آن همه دقت و ظرافت میساخت در سالنهایی با امکانات محدود به نمایش درآیند. یکی از این فیلمها که جلوههای ویژه نقش مهمی در آن دارند، فیلم «غلاف تمام فلزی» Full Metal Jacket است، که کوبریک آن را در سالهای آخر زندگی هنریاش ساخته است. این فیلم یک فیلم ضد جنگ است. هر چند به ظاهر علیه جنگ ویتنام ساخته شده، اما بهدرستی کوبریک میگوید و فیلمش هم گواهی میدهد که این فیلم ضد هر گونه جنگ، و ضد تبدیل انسان به ماشین جنگی و گوشت دم توپ است. در این فیلم یک گروهبان آمریکایی میکوشد با روشی به غایت خشن سربازان جوان را در یک دورهی آموزشی مخصوص تربیت تفنگداران زبده، از انسان به ماشین کشتار تبدیل کند. این فیلم بر اساس رمان «آتش دوزخ» (The Short-Timers) نوشتهی گوستاو هاسفورد (Gustav Hasford) ساخته شده، که در زمان جنگ ویتنام خبرنگار جنگی بوده است.
در چند و چون این فیلم و دیگر ریزهکاریهای فیلمهای کوبریک گفتوگوی هفتهنامهی آلمانیزبان «اشپیگل» با فیلمساز کمک زیادی به ما میکند.
کوبریک در این گفتوگو میگوید از میان فیلمهایش «۲۰۰۱، ادیسه در فضا»، «پرتقال کوکی» و «دکتر استرنج لاو» را از بقیه بیشتر دوست میدارد. او فیلم کمدی «لولیتا» (Lolita) بر اساس رمان معروف ولادیمیر نابوکوف را ضعیف میداند. علت آن به قول او از جمله این نکته است که نقطهی قوت رمان نابوکوف زبان آن است، نه داستان آن. به گفتهی او اگر رمان را کس دیگری جز نابوکوف مینوشت شاید فیلمی که از روی آن ساخته میشد، بهتر از کار درمیآمد. عکس این مورد در مورد فیلم «درخشش» (The Shining) بر اساس رمان استفن کینگ (Stephen King) صادق است، که ظاهرا از خود رمان بهتر از کار در آمده است.
کوبریک که سال ۱۹۹۹ درگذشت، کمحرف اما پرکار بود. با این حال به علت دقت و وسواس زیاد، کمتر کار ارائه میداد. او در طول تقریباً پنجاه سال فیلمسازی فقط ۱۳ فیلم بلند ساخت. آخرین فیلمش «چشمان کاملاً بسته» (Eyes Wide Shut ) با ۱۲ سال فاصله از فیلم قبلیاش ساخت. «چشمان کاملاً بسته» یک فیلم انتقادی بود با موضوع پایهی سست خانوادگی، که بعد از مرگ کوبریک صرفاً با سانسور نماهایی از آن نمایش داده شد. بیشتر فیلمهای کوبریک بحثبرانگیزند. فیلمهای او عمدتاً اقتباسهای ادبی، از جمله از آثار ولادیمیر ناباکوف و استفن کینگ هستند.
کوبریک تدوین را در فیلمسازی بسیار مهم میداند و معتقد است که تدوین است که فیلم را از باقی هنرها متمایز میکند. به گفتهی او فیلمنامهنویسی به ادبیات تکیه دارد. بازی جلوی دوربین به هنر تئاتر متکی است و فیلمبرداری به عکاسی. اما فقط تدوین است که فیلم را از بقیهی هنرها مجزا میکند. فیلم در مرحلهی تدوین است که فیلم میشود.
او همچنین به سینمای صامت علاقهی زیادی دارد و در فیلم «پرتقال کوکی»اش بعضی عناصر سینمای صامت وجود دارد. به عقیدهی کوبریک سینمای صامت اصیلتر از سینمای ناطق است، زیرا فیلمهای صامت در مقایسه با تآتر و ادبیات داستانی میبایست داستانشان را در قیاس با تئاتر کاملاً جور دیگری روایت میکردند.
ترجمهی تلخیصیافتهی این گفتوگو را با هم میخوانیم:
————
اشپیگل: آقای کوبریک فیلم «غلاف تمام فلزی» که شما سال ۱۹۷۸ ساختید یک فیلم ضد جنگ است، جنگ ویتنام. فیلم در مورد جنگ ویتنام به حد کافی وجود دارد. آیا شما با این فیلم میخواستید فیلمهای دیگر در این زمینه را اصلاح کنید؟
استنلی کوبریک: این فیلم بر اساس رمان «آتش دوزخ» نوشته گوستاو هاسفورد (Gustav Hasford) ساخته شده. هاسفورد در ویتنام خبرنگار جنگی بود و رمان عجیب و فوقالعادهای نوشته است. داستان خوب در مورد ویتنام زیاد است. من هم مشخصاً دنبال داستانی در این مورد نبودم. من خیلی دیرپسندم. سالها طول میکشد تا داستان دندانگیری برای فیلم ساختن پیدا کنم. هاسفورد نویسندهای بزرگ است. توانایی تخیل و تصویرپردازیهایش در پیشزمینهی جنگ ویتنام قانع کنندهتر و دیالوگهایش صادقانهتر از بقیهی نویسندگان بود.اصولاً یکی از بزرگترین مشکلات یک فیلمساز یافتن داستان خوب است. مشکل اینجاست که رمان با فیلمنامه تفاوت دارد، و فیلمنامهنویس اصیل هم خیلی کم یافت میشود، کارگردانی که فیلمنامه نویس هم باشد باز هم کمتر از فیلمنامهنویس اصیل پیدا میشود.. نویسندگان بهندرت فیلنمامه مینویسند. کارگردانانی که بتوانند فیلمنامه بنویسند معدودند. فقط وودی آلن را داریم و اینگمار برگمن و فرانسوا تروفو را. فیلمنامهی اصیل ، فیلمنامهای مانند «همشهری کین» حکم کیمیا را دارد.
قسمت نخست فیلم شما در یک اردوگاه آموزشی میگذرد. یک گروهبان سادیست سربازان را با روشی خشن و تحقیرآمیز آموزش میدهد. آنها جوری آموزش میبینند که از انسان به ماشین جنگی تقلیل یابند. آیا عنوان فیلم «غلاف تمام فلزی» ناظر به همین معنی است؟
انسان را میتوان به سلاح تبدیل کرد. یا آنطور که گروهبان در فیلم میگوید: «تفنگ صرفاً یک وسیله است. اما این قلب بیرحم است که میکشد». میگویند آموزش دشوار برای ویران کردن ترس از مرگ لازم است. برای ویران کردن ترس هم باید شخصیت فرد را درهمشکست. جوانانی که به ارتش میروند خودشان را نامیرا میدانند. آنها از مرگ بیم ندارند. اما مسئله بر سر آن چیزی است که گروهبان در پایان دورهی آموزشی در کلهی آنها فرومیکند: «تفنگداران میمیرند، اما هنگ تفنگداران همیشه جاوید است». نامیرایی را به این شکل به آنها قالب میکنند.
در پایان دورهی آموزشی یکی از سربازان که به یک ماشین جنگی بیرحم تبدیل شده، گروهبانی را که به او آموزش داده، میکشد. این صحنه مرا یاد کامپیوتری به نام «هال» در فیلم «۲۰۰۱، ادیسه در فضا» میاندازد که شورش میکند. در هر دو مورد رباتها علیه فرماندههاشان میشورند.
البته این صحنه را به این دلیل ایجاد نکردهام، اما این شباهت قطعاً وجود دارد.
شما در فیلمتان زندگی خصوصی را از سربازان گرفتهاید. آنها ننه من غریبم بازی در نمیآورند و از چیزی جز سربازی حرف نمیزنند.
فیلم در هشت هفتهی نخست دوران آموزشی در یک پادگان میگذرد. و در این مدت حرف زدن اکیداً ممنوع است.
استنلی کوبریک: «غلاف تمام فلزی» بر اساس رمان «آتش دوزخ» نوشته گوستاو هاسفورد (Gustav Hasford) ساخته شده. هاسفورد در ویتنام خبرنگار جنگی بود و رمان عجیب و فوقالعادهای نوشته است. هاسفورد نویسندهای بزرگ است. توانایی تخیل و تصویرپردازیهایش در پیشزمینهی جنگ ویتنام قانع کنندهتر و دیالوگهایش صادقانهتر از بقیهی نویسندگان بود.اصولاً یکی از بزرگترین مشکلات یک فیلمساز یافتن داستان خوب است. مشکل اینجاست که رمان با فیلمنامه تفاوت دارد، و فیلمنامهنویس اصیل هم خیلی کم یافت میشود. نویسندگان بهندرت فیلنمامه مینویسند.
در جبهههای جنگ چطور؟
آنوقت سربازان میتوانند حرف بزنند. اما آنچه در رمان مرا مجذوب خود کرد این بود که برخلاف کتابهای جنگی مشابه از صحنههای کلیشهای و شرح دلتنگی برای مادر و پدر و همسر خالی است.
تنها رابطهی سربازان با ویتنامیها چانه زدن بر سر قیمت روسپیان است…
سربازان در ویتنام صرفاً با پااندازها، روسپیان و واکسیها حرف میزدند. با دیگران چگونه باید حرف میزدند؟ زبان ویتنامی که نمیدانستند. ویتنامیها هم انگلیسی بلد نبودند.
شما فیلم را از نگاه یک خبرنگار جنگی روایت میکنید. جنگ ویتنام در نظر شما جنگ رسانهها بود…
بله. در این مورد یک صحنهی کلیدی در فیلم هست. آنجا که افسر خبرنگار در اتاق تحریریه به دیگران آموزش میدهد و میگوید: «اساساً دو نوع داستان در مورد ویتنام وجود دارد: یکی اینکه سربازان از پول توجیبیشان به ویتنامیها خمیردندان و دئودورانت هدیه میدهند، یکی هم آنکه در میدان جنگ تا آنجا که ممکن است آنها را میکشند تا به پیررزی قدم به قدم نزدیکتر شوند».
سانسوری هم وجود داشت که کلمات مورد استفاده خبرنگاران را تعیین میکرد…
جنگ ویتنام نخستین جنگی بود که در درجهی اول به عنوان جنگ تبلیغی هم در آمریکا کاربرد داشت. وارونه نشان دادن واقعیت از طریق رسانهها یکی از اهداف دولت بود. در طول جنگ به افکار عمومی دروغ گفتند و تصویری جعلی از جنگ به آنها نشان دادند. در تعداد کشتههای دشمن اغراق میکردند و به سربازان مدام خبر پیروزی میدادند. جالب این است که جنگ رسانهای را در همین رسانهها هم باختند.
افسر خبرنگار هم خیلی شیک و پیک است…
همین طور است. او جوری مینماید که انگار دارد در یک فیلم تبلیغاتی بازی میکند.
آیا شما با این فیلم یک فیلم ضد آمریکایی ساختهاید؟
به هیچ وجه. این فیلمی در مورد تراژدی جنگ ویتنام است. هر چند که فکر میکنم همه میدانند که آمریکا اشتباه کرد که درگیر جنگ شد.
از تضادهای روانی ناشی از جنگ یکی هم «جوکر» شخصیت اصلی فیلم است، که روی کلاه خودش نوشته: «برای کشتن آفریده شدهام». اما روی جلیقهاش نشان جنبش صلحطلبی دیده میشود.
این علامت دوگانگی است. جوکر به فرماندهاش میگوید که انسانها در میان نفرت و بدبیبی از یک سو، و دوستی و کمک به یکدیگر، دو شقه شدهاند.
واقعاً برای شما قابل تصور است که یک تفنگدار دریایی نشان صلح بر جلیقهاش داشته باشد؟
در جریان جنگ ویتنام میشد دید که چطور سربازان روحیه و انضباطشان را از دست میدهند. نشان صلح بر جلیقه به همین نکته دلالت دارد. در مراحل پایانی جنگ بهراستی هم سربازانی وجود داشتند که چنین علامتی بر جلیقهشان داشتند.
شما که آمریکایی هستید از ۲۰ سال پیش در انگلیس زندگی میکنید. آیا این کارتان دلیل سیاسی دارد؟
نه.
اما در مورد «دکتر استرنج لاو، یا چطور یاد گرفتم بمب بسازم» (۱۹۶۳) که دربحبوحهی جنگ سرد ساختید، در برخی نقدها در آمریکا نوشته شده بود که گویا شما با شورویها سر و سری دارید، چون به گمان آنها توان نظامی آمریکا را تضعیف کردهاید.
این را فقط تک وتوکی از منتقدان نوشتند. اینکه من در انگلیس هستم دلایل دیگری دارد. سه جا در دنیا هست که یک فیلمساز انگلیسیزبان میتواند واقعاً کار کند: لندن، نیویورک و لسآنجلس. امکانات فنی لندن در قیاس با لس آنجلس کمتر است اما برای زندگی بهتر است. نیویورک در مرحلهی سوم قرار دارد. لسآنجلس در واقع چیزی جز یک شهر بزرگ سینمایی نیست. آنجا رقابت زیاد است و آدم نمیتواند توی لاک خودش برود و کارش را بکند. مدام موی دماغ آدم میشوند: «کار چهطور پیش میرود؟»، «هنوز فیلمت تمام نشده؟»، «هنوز داری فیلمبرداری میکنی؟». این جوری آدم چزانده میشود. این است که دوست دارم در لندن کار کنم.
شما به دقت زیاد در کار معروف هستید. این فقط به سختگیری شما در انتخاب داستان محدود نیست. میگویند شما بعضی صحنهها را ۱۰۰ بار تکرار میکنید تا به برداشت دلخواه برسید.
مسئلهی سختگیری من نیست. بلکه این است که بعضی بازیگران موقع فیلمبرداری آماده نیستند و متنشان را نمیتوانند بیان کنند. بازیگری هم که نتواند متن خودش را ادا کند، نمیتواند خوب بازی کند. این بازیگران هنگام مصاحبه با رسانهها از وسواس و سختگیری من شکوه میکنند. اما نمیگویند چرا من یک صحنه را ۱۰۰ بار تکرار میکنم.
میگویند شما گوشه گیر و مردم گریزید.
جوزف کنراد جایی گفته است: «انسان، هر چند ضعیف است، اما اغلب دیوانه هم هست.» من با این نظر او موافقم. اینکه آن را در اشخاص فیلم نشان میدهم دلیل بر این نیست که از انسان بدم میآید، بلکه حاکی از این است که با دقت به وجود انسان نگاه میکنم.
درست است که بگوییم شما انسانها را از نظرگاه جاناتان سویفت میبینید؟
بیشتر از نظرگاه جوزف کنراد میبینم. چون کمتر مصاحبه میکنم مرا گوشهگیر میدانند. خیلی حرفهای دیگر هم برایم درآوردهاند که همهاش باطل است.
با سلام. من فیلم اودیسه 2001 راکه شاهکار استانلی کوبریک است حدود چهل سال پیش (سالها گاها لحظات هستند) دیده ام نه یک بار بلکه چندین بار!! از لحظه ای که میمون استخوانی را بعنوان ابزار بدست میگیرد تا ان به سفینه ای فضائی تبدیل میشود! و کامپیوتر بر انسان شورش میکند (یعنی طغیان مخلوق به خالق!) اثر عمیقی برمن بجا گذاشته . حتی هنوز هم از کامپیوتر متنفرم!!! ولی همواره راز فیلم بر من مجهول است . ان هرم درخشان که گاه وبیگاه در فیلم ظاهر میشود نشانه چیست؟! فعلا که دستم از استانلی کوتاه است !! اگر کسی میتواند مرا راهنمائی کند سپاسگزارم !
کاربر نادر / 30 July 2011
خودش زمانی گفته بود : “اگر شما در وجود خود هیچ عیبی نمیبینید، دلیلش تنها آنست که خوب به خودتان نگاه نکرده اید. “کوبریک به لحاظ اخلاق حرفه ای نیز الگوئی بی بدیل به شمار میرود واین قابل ملاحظه بسیاری از کارگردانان وطنی می باشد !
مسلمان سرگردان ! / 29 July 2011
در پاسخ به کاربر نادر در کامنت بالایی باید بگم که من هم از عاشقان فیلمهای کوبریک هستم. اما راز همه فیلمهای او را نمیشه کشف کرد. قشنگی کارش هم در همینه .تماشاگر باید با بینش و برداشت خودش به دقایق فیلم برسه.
کاربر مهمان / 14 March 2012