مهدی موسوی – وقتی نیت کردم با مجموعه شعر «اسطبل» سروده‌ی داریوش معمار تماس برقرار کنم، با خواندن هر شعر نمایی کلی از کارنامه‌ی ادبی شاعر جلوی چشمم ظاهر شد، که عرصه را برای مواجهه‌ای متن‌محور که قصد دارد تنها همین شعر‌ها را نقد کند، تنگ می‌کرد.

وقتی اسطبل را خواندم انگار «جنازه‌ی مریم بنت سعید» در برابرم بود، گویی «مرگ در ساحل آمونیاک» یا «پارو زدن در خاک» را چند لحظه پیش خوانده بودم، این حال موجب می‌شد که بعضاً موضع‌گیری‌هایی تطبیقی و گه‌گاه منطبق با پیشینه‌ی شاعرانه مؤلف از کتاب «اسطبل» داشته باشم. شاید دلیل اصلی این اتفاق پویایی و مستمر بودن شاعرانگی است که به فاصله‌ی هر دو یا سه سال مجموعه‌ای را به انتشار می‌رساند و یا شاید دوستی نگارنده‌ی این متن با مؤلف که اجازه نمی‌دهد زوایایی از ایده‌ها و علایق شاعر پنهان بماند.

فن شعر و ترفند‌های زبانی معمار در این کتاب (گاهی به شکلی بنیادین و گاهی نسبی) به نسبت آثار گذشته‌ی او دچار تغییر و تحول شده است. در شعرهای این مجموعه زبان شعر‌ها در جنبه‌های بیانی ساده‌تر و عینی‌تر شده و نحو شعر‌ها روشن‌تر بروز یافته است، از سوی دیگر تعمق همیشگی که خواستگاه شعرهای اوست در این مجموعه نیز وجود دارد هر چند دیگر از آن مایه‌های طبیعت‌گرایانه‌ی اسطوره‌ای که ریشه در شعر حجم و یا شعر ناب جنوب داشت حداقل در دفتر اول چندان خبری نیست.
شاعر در این کتاب لحظات را عریان‌تر از پیش می‌بیند:
 

خورشید را در بطری آب معدنی
زندانی کرده‌ام
ماه را در آینه‌ی قدی کنار دریچه
آسمان حالا‌‌ همان است که می‌خواستیم
نابِ ناب
 

در شعر‌های کتاب «اسطبل» سعی شده اولویت از مفهوم گرفته شود و به تماشا داده شود، شاعر در این گریز از خود می‌گذرد و در این رفت و آمد جامعه نقشی پررنگ‌تر در شعر او پیدا می‌کند و شاعر حضورخود را در کنار دیگران تفسیر می‌کند:
 

رفتیم صحرا جوجه‌کباب بزنیم
با همسرم، پسرم
چه کار‌ها نکردیم
که نشان بدهیم
ما، خانواده‌ایم
 

مهدی موسوی: داریوش معمار با جمعیت است اما به جمعیت نقد دارد، او در جامعه است اما می‌خواهد در خلوتش جهان فراواقع شعر را تجربه کند، جهانی که در آن مرگ در مقام یکی از کلان‌روایت‌های زیستی پیوند‌دهنده‌ی او با ایده‌آل‌هایش بوده است

شعر‌های هر سه دفتر این مجموعه حضور تصوری جمع‌گرایانه و اجتماعی را شاهدیم که بعضاً با نگاهی انتقادی به تمسخر جهان پیرامون خود نشسته است. به طور مثال در شعر «فحش» اسطبل می‌تواند محیطی از چهار طرف بسته باشد که گروهی در تزاحم و کشمکش در آن زندگی می‌کنند. شاید کادری بسته از هستی و یا یک نمای نا‌امیدکننده از جامعه که هر کسی تنه‌ای به تنه‌ی دیگری می‌زند و برای عبور حاضر است از روی دیگری بگذرد. شاعر در این وضع سرکش و نا‌امید است و با خرد شاعرانه در آرزویی جامعه‌ای آرمانی‌تر است. حرکت از وضع حال که موجودی نامی (نموّ یا رشدکننده) به موجودی غیر نامی است. گذر از بُعد نباتی هستی به بُعد مکانی آن. این عبور البته با افسوس از جانب شاعر همراه است. شاعر از مناسبات عادی و روزمره‌ی بین انسان‌ها به گلایه آمده و به نظام هستی که نوعی روابط داد و ستد گونه در آن حاکم است اعتراض دارد. شاعر حضوری را در جامعه جست‌وجو می‌کند که جدای از تعلقات و بده بستان‌های عرفی و معمول باشد:
 

آرزو می‌کنم اسطبل بودم. تنها اسب‌ها را در من نگه می‌داشتند
نه سوار می‌شدم
نه سواری می‌دادم…
 

همواره منتقدان با شکل و شمایلی پیش‌باورانه و با ساختن مدل‌های ارتباطی از قبیل ادبیات – جامعه، به سراغ ادبیات رفته‌اند و به بحث و بررسی پرداخته‌اند، در این تصور ادبیات حاوی نکاتی ارزشمند درباره‌ی انسان‌ها، خواه به صورت فردی یا جمعی است، افزون بر آن، متن ادبی به مفهوم وقایع بازنمایی شده در متن و واکنش خواننده در قبال آن یکی از حیاتی‌ترین حوزه‌های تجربه‌ی بشری به حساب آمده، ادبیات چه برای تماشاگرانش یا قرائت‌کنندگان منتقد، همواره در جامعه جایگاه خاص و ممتازی دست و پا کرده است که معمولاً با جلوه‌های دیگر این گفتمان همخوانی ندارد، زیرا خیالی که از یک امر فراواقع واقعیتی باورپذیر می‌سازد را باید فرا‌تر از یک وضعیت اجتماعی صرف دید و از اینجاست که جمع‌گرایی اجتماعی شاعر نیز صورت‌های متفاوتی از تعریف‌های معمول در جامعه‌شناسی پیدا می‌کند که این موضوع را باید مبدعی در بررسی جامعه در شعر قرار داد، جامعه‌ای انتقادی، طنزآلود یا تغزلی که شاعر مجموعه‌ی «اسطبل» راه خود را در آن جست‌وجو می‌کند:
 

صبح دختری کنار من ایستاد
لبخند زد؛ دست داد و گفت:
دیشب چه خوش گذشت، با شما…
 

«روژه باستید» در فصل هشتم کتاب «هنر و جامعه» به این موضوع پرداخته است: «هنرمندان دینی می‌خواهند هنرشان را در خدمت ژزوئیت‌ها بگذارند و هنرمندان مارکسیست در خدمت کارگران و گروهی هم طرفدار هنر برای هنر هستند. تئوفیل گوتیه می‌پرسد: یک گل به چه دردی می‌خورد؟ به هیچ دردی نمی‌خورد مگر به درد خلق زیبایی. بدین‌سان شاعر بی‌آنکه از خود بپرسد که آثار او چه تاثیری بر زندگی اجتماعی معاصرش خواهد گذاشت، فقط هم و غمش این است که چیزی زیبا بیافریند. ما در این مجادله دخالت نمی‌کنیم. در واقع همه‌ی این‌ها بیشتر به محتوای شعر یا سمفونی می‌اندیشند تا به سوژه‌ای که نقاشی شده یا تجسم یافته است. چه چیز‌هایی را در «گل‌های شر» بودلر یا مادام بواریِ فلوبر محکوم می‌کردند؟ آیا جز برخی از رذالت‌ها و هرزگی‌هایی که هنر سحرآمیز نویسنده آن‌ها را زینت داده بود چیز دیگری محکوم می‌شد؟ (…) تنها چیزی که محکوم کردنی‌ست این است که نتوانی بنویسی، نقاشی کنی، یا مجسمه بسازی…»
 

هر چند «باستید» قصد داشت در جدال‌های این گروه‌ها ورود پیدا نکند، اما نا‌خود آگاه حق را به یک طرف داد. به شعرهای معمار هم که برگردیم می‌بینیم شاعر در محتوا و اندیشه‌ی شعرش عملاً با «باستید» هم‌عقیده است. او با جمعیت است اما به جمعیت نقد دارد، او در جامعه است اما می‌خواهد در خلوتش جهان فراواقع شعر را تجربه کند، جهانی که در آن مرگ در مقام یکی از کلان‌روایت‌های زیستی پیوند‌دهنده‌ی او با ایده‌آل‌هایش بوده، چیزی که به قول «روژه باستید» ممکن است به ذائقه‌ی بسیاری خوش نیاید.
 

مرگ پدیده‌ایست مستمر در شعرهای معمار، حتی در عناوین بسیاری از کتاب‌هایش نام مرگ حضور دارد. شعر‌هایش تحت تأثیر این کلمه‌اند. بسیاری از شعر‌های این مجموعه پیرامون این مضمون شکل گرفته‌اند؛ از «نیلوفر دوزخ» گرفته تا «مرغ آمین» یا «روبه‌روی ساختمانی بلند در گلستان:
 

به خاطر آوردم
مغزی که از ارتفاع بلند ساختمان
سقوط نکرده بر کاشی‌ها
شکفته نمی‌شود
گاهی هم پیرامون پس از مرگ:
اگر راست گفته باشند
و پشت ابر‌ها‌‌ همان چیز مهربانی باشد
که شهر را یک‌سره روشن می‌کند…
 

شعر‌های معمار عمدتاً دیگر به بستری قوام یافته در محتوای خود رسیده‌اند. بعد از تجربیات متمادی و گزار‌های متعدد شعری اکنون زبانی روان‌تر و مخاطب‌پذیر‌تر دارد و شعر‌هایش تصویری‌تر و مینیمال‌تر از گذشته شده‌اند، لحن شعر او نیز هارمونیک‌تر است. گزاره‌های در شعر‌های «اسطبل» کارکردی‌ترند و یکپارچگی ساختاری در شعر‌های این مجموعه بیشتر به چشم می‌آیند. تصور می‌کنم این کتاب آغازی برای دوران میان‌سالگی معمار باشد.
 

در شعر «فحش» می‌توان همه‌ی شاعر را دید و حتی همه‌ی شعر او را که در واقع آینه‌ای کوچک از همه‌ی کتاب «اسطبل» و مبین همه‌ی خواسته‌ها و آرمان‌های شاعر است. شاعر این مجموعه تلاش کرده برای خودش زبانی مستقل دست و پا کند، که در میان مانیفست‌ها و جریان‌ها، تمایزی را پیش بکشد. زبانی نو برای شعر‌های خود وشاید هم زبانی تازه برای جامعه‌ی تنهایی که در آن زیست می‌کند.
 

شناسنامه‌ی کتاب:
اسطبل، مجموعه شعر، داریوش معمار، نشر چشمه، تهران ۱۳۸۹
 

عکس‌ها:
 داریوش معمار، شاعر و منتقد و نویسنده‌ی کتاب «اسطبل» و روی جلد کتاب
 

در همین زمینه:
::مجموعه‌ای از نظرات و انتقادها و مقالات درباره‌ی مجموعه شعر «اسطبل» نوشته‌ی داریوش معمار::