به ارزش دراماتيكِ شخصيتِ عارف قزوينى، كلنل محمدتقىخان پسيان و ايرج ميرزا، و بويژه به رابطهى غريبِ ميان این سه نفر، بيش از چهار دهه پيش با خواندن كتاب “از صبا تا نيما” نوشتهى پژوهشگر برجسته يحيى آرينپور، “سرگذشت موسيقى ايران” اثر هنرمند معروف روحالله خالقى، و “تاريخ مختصر احزاب سياسى در ايران” تاليف اديب برجسته ملكالشعراى بهار پى بردم.
در بند ٦ زندان شماره يك قصر كه زندانيانِ با حبسهاى سنگين در آن بودند ظهرهاى تابستان وقتى دو ساعتى براى استراحت سكوت داده مىشد كارم اين بود كه لخت بشوم و با يك شلوار كوتاه در آفتاب سوزان تهران كنار ديوار بلند حياط دراز بكشم و كتاب بخوانم. در زندان قصر ورود كتابهاى مجاز در كشور اگر مستقيما كتابهاى سياسى یا “بودار” نمىبودند آزاد بود و آدمى مثل من كه خورهى مطالعه در زمينه ادبيات بود حتى با داشتن حبس ابد هرچه كم مىآورد كتاب براى خواندن كم نمىآورد. قوهى تخيل و بلنداى آرزوى انسان هم كه در زندان اگر اوج نگیرد كاهش نمییابد!
هنوز وقتی به هر دلیل یاد آن وطنپرست آزاده، کلنل پسیان میافتم ناخودآگاه حاشیهی آفتابگیر دیوار بلندِ بندِ شش جلو چشمم میآید؛ چشمی که از خواندن ماجرای مرگ قهرمانانهاش تر بود. يكى از تخيلات، يا بهتر، آرزوهايم در دوران زندان اين بود كه روزى فيلمى در مورد عارف قزوینی و كلنل پسيان و ايرج ميرزا بسازم. وقتى رهائى از زندان ـ نامحتملترين آرزويم بعنوان يك زندانى حبس ابدى ـ بشكل غيرمنتظرهاى عملى شد فكر كردم چرا كه نه. حالا مىتوانم روى طرحام از عارف و كلنل و ایرج كار كنم. فضاى ملتهب سالهاى اول پس از انقلاب و بگيروببندهاى پس از آن البته واقعيت تازهاى را نشانم داد كه نهايتا به ترك وطن انجاميد و عشق من به كار روى آن طرح در سطح يافتن و خواندن كتابهاى تازه، برداشتن يادداشت براى تكميل آن طرح، و در بهترين حالت نوشتن مقالاتى در مورد عارف و كلنل و ايرج ميرزا باقى ماند. تا حدود سه سال پيش كه به ذهنم رسيد تا ديرنشده و هنوز نفسى مىآيد و مىرود بنشينم و اين طرح را بصورت فيلمنامه بنويسم و منتشر كنم كه اگر نه به همه، كه به بخشى از آرزويم برسم!
وقتى پس از يك سال، پيشنويس فيلمنامه آماده شد آن را براى چند تن از دوستان نزديكم فرستادم تا نظرشان را بدانم كه يكى از آنان همكار مهربانم فريبرز يوسفى در لسآنجلس بود كه حمايت بىدريغش از هنرمندان زبانزد آشنايان است. و از طريق او بود كه پيشنويس فيلمنامه به دست هما سرشار، نويسنده و پژوهشگر سرشناس رسيد و بشكل غيرمنتظرهاى شانسِ به واقعيت پيوستن آرزوى ساخته شدن آن در چشم اندازم قرار گرفت، هرچند نه بصورت يك فيلم سينمائى كه مخارج سرسامآورى مىداشت بلكه در قالب يك نمايش براى صحنه.
بازنویسی فیلمنامه، این بار به صورت نمایشنامه را با اشتیاقی تبآلود به پایان بردم. میدانستم و همچنان معتقدم که نیاز امروزِ نسل جوان ایرانی در جمهوری جهالت اسلامی این است که تاریخ وطنش را بیشتر بشناسد و از زندگی مردان و زنانی که با عشق به ایران زیستند و برای وطنشان از هیچ چیز دریغ نکردند آگاهی دقیقتری بیابد. این را در تجربه شگرفی که با نوشتن، و اجرای نمایش “مصدق” در بیست شهر اروپا و آمریکا و کانادا داشتم، و استقبال جوانان از آن، به روشنی دریافتهام.
با حمايت همه جانبهى هما و تلاش چشمگير فريبرز در سفرهای متعددی که به لسآنجلس داشتم نه تنها اكثر بازيگران نقشهاى اصلى و فرعى، بلكه زمان و مكان اغلب اجراها را تعيين کردیم. اما باز هم بشكل نامنتظرهاى براى هر سهى ما، كارمان قبل از آغاز تمرینات متوقف، و سرخوردگى ناشى از اين واقعه موجب شد كه من تا يك سال پس از آن نتوانم به انتشار اين اثر بصورت كتاب، که هدف آغازینم از نوشتن آن بود، فكر كنم.
البته براى كسى كه بيش از چهار دهه براى جامهى عمل پوشاندن به آرزوئى كه در سينهكش آفتاب در حياط بند ٦ زندان قصر در سر داشت طاقت آورده، يكی دو سال دير و زود چه فرقى مى كند!؟ مهم اين است كه حاصلِ اينهمه انتظار بصورت كتابى منتشر شود تا اگر ارزش هنرى و اجتماعى داشته باشد روزى روزگارى توسط هنرمندى كه شايد هنوز به دنيا هم نيامده باشد بر پرده سینما يا صحنه نمايش برود.
از اینرو در آغاز نمایشنامهی “اُپرتِ عارف و کلنل” که حالا به همت “انتشاراتی فروغ” به جای صحنه بر پیشخوان کتابفروشی رفته است نوشتهام: “اجرای این نوشته به صورت فیلم یا نمایش تنها به شرط پایبندی به روح اثر برای همه آزاد است.”