اکبر فلاحزاده ـ آرتور میلر نویسندهی بزرگ آمریکایی، نویسندهی نمایشنامهی معروف «مرگ فروشنده» شش سال پیش درگذشت. اما اجرای مکرر و بدون وقفهی آثار نمایشی او در سراسر جهان نشان میدهند که او همچنان به عنوان یک نمایشنامهنویس مطرح همه جا حضور دارد. به گزارش رسانهها مجید جعفری در تهران نمایش «ساحره سوزان»، نوشتهی آرتور میلر را «بدون کمک دولتی، و با هزینه خصوصی» روی صحنه برده است. چندی پیش هم اشتفان پوخر نمایش معروف «مرگ فروشنده» را با روش ترکیبی سینما در تئاتر، به شکلی مدرن با بهکارگیری دوربین، پروژکتور و مانیتور در شهر زوریخ اجرا کرد و مورد استقبال قرار گرفت. الیور هافنر نیز هماکنون همین نمایش را در شهر لینتس اتریش اجرا میکند.
منتقدان اجرای مکرر نمایشهای آرتور میلر را بهخصوص در زمان رکود اقتصاد جهانی، وصف حال زمانه میدانند. آرتور میلر که در کنار یوجین اونیل، تنسی ویلیامز و ادوارد آلبی از بزرگترین نمایشنامهنویسان قرن بیستم آمریکا بهشمار میآید، از منتقدان سرسخت نظام سرمایهداری و از مدافعان بزرگ اخلاق انسانی بود. او نه فقط در نمایشنامهها و مقالات متعددش، که با رفتارش در عمل نشان داد که پای اصول انسانی و شرافت اخلاقی خود میایستد. نمونه بارز این ایستادگی، مقاومت او در برابر دادگاههای تفتیش عقاید در زمان مککارتی در اوج جنگ سرد بود. آرتور میلر در این دوران، به حکم کمیسیون ویژه مککارتی، مانند بسیاری از بزرگان عالم هنر و ادبیات چون چارلی چاپلین و برتولت برشت متهم به داشتن «عقاید کمونیستی» شد. او از خود و عقایدش دفاع کرد و بر خلاف برخی دیگر چون کارگردان آمریکایی الیا کازان، حاضر نشد رفقایش را لو بدهد. آرتور میلر، الیاکازان را، که برای رهایی خود به همکاری با دستگاه پرداخت، به «خوشخدمتی» متهم کرد.
اشپیگل اواخر سال ۱۹۹۲ گفتوگوی مفصلی با آرتور میلر انجام داده. در این گفتوگو از تئاتر، زندگی خصوصی و مسائل جاری و چیزهای مختلف دیگر از جمله در مورد قدرت گرفتن راستگرایی بعد از فرو پاشی بلوک شرق سحن به میان آمده است. آرتور میلر که خود از یهودیان مهاجر است، به این مسئله حساسیت زیادی نشان میدهد:
آقای میلر در زندگینامهتان نوشتهاید که در بچگی با یک کلاهخود سربازان آلمانی بازی میکردید، که عموتان از جنگ جهانی اول همراه آورده بود. شما گویا هنگام بازی مغرور بودهاید که «آلمانی» هستید. این شیفتگی را چگونه توضیح میدهید؟
پدر بزرگ من چون مدتی اطرف شهر وین زندگی کرده بود، به لهجهی اتریشیها آلمانی حرف میزد. سالها پیش که به وین سفر کردم، احساس کردم آهنگ زبان آلمانی برایم آشناست. آلمان قبل از جنگ جهانی اول سرآمد فرهنگ بود. فرانسویها آن وقتها ضد یهود بودند. اما آلمانیها در آن زمان ضد یهود نبودند. آنها باهوش و فرهیخته بودند. آلمانیها متمدنترین ملت اروپا بودند.
در نمایشنامه «شکارجادوگران» یک جنون همهگیر در قرن هفدهم را توصیف کردهاید، که در آن مردم برای رهایی خود از اتهام، دیگران را متهم میکنند…
امکان وقوع چنین وضع آشفتهای در زمان سلطه رسانههای گروهی البته به مراتب بیشتر است.
توفیق گروهها و احزاب دست راستی در کشورهای اروپایی که از ترور نازیها بیشترین زجر را متحمل شدند اسباب شگفتی است. شما توضیحی برای این موضوع دارید؟
این نشانه آن است که این جوامع از هم فرو میپاشند. یعنی که چیزی جز هویت قومی و نژادی مطرح نیست، و این عقبگرد به ابتداییترین مراحل رشد اجتماعی است. تعلق قومی و نژادی آخرین سنگر جنون سیاسی در برابر بحران است. در این زمینه خود آمریکا مثال منحصر به فردی است، چون ما بدون کلنجار رفتن با موضوع نژادی نخستین دولت چند ملیتی مدرن را بعد ازدولت روم باستان ایجاد کردیم. تنها جای دیگری که چنین دولتی تجربه شد، یوگسلاوی بود، که بعداً تکه تکه شد. چون زورکی و مصنوعی ایجاد شده بود…
بیایید سیاست را رها کنیم و از تئاتر حرف بزنیم. آیا تا بهحال حساب کردهاید که چه مقدار از ساعت زندگیتان را صرف سر زدن به تئاترها و دیدن تمرین اجرای کارهایتان در سراسر دنیا میکنید؟
ترجیح می دهم حساب نکنم. اما روی هم اوقاتی که صرف این کار کردهام خیلی زیاده بوده. حسابش را ندارم، فقط میدانم خیلی لذتبخش بوده.
حتی مواقعی هم که خودتان کارگردان نیستید، از تمرین اجرای آثارتان دیدن می کنید. این کار خستهکننده نیست؟
عملاً چرا. اما در ابتدا که شروع کردم به اینکار خستهکننده نبود. در دو سه روز اول بازدید از اجراها نگاه میکنم ببینم اوضاع روبراه است یا نه. معمولاً خود کارگردان متوجه اشکال کار میشود. اما اگر نشود، توضیحی میدهم و رد میشوم.
کارگردان هم یک نفس راحت می کشد.
اگر من نمایشنامهی تازهام را خودم کارگردانی میکردم، پدرم در میآمد، چون قادر نیستم خودم را مدام تکرار کنم. اما بازیگران از تکرار خوششان میآید. چون با تکرار نقش را خوب از کار در میآورند.
چرا اجرای نخست اثر تازهتان در آمریکا را در تئاترهای نسبتاً کوچک برگذار می کنید؟
برای اینکه متن کوتاه است. اجرایش فقط یک ساعت و پانزده دقیقه طول میکشد. در برادوی اجرای آن صرف نمیکند، مگر اینکه معجزهای بشود و استقبال خیلی زیاد باشد.
معمولاً هرچند وقت یک بار به تئاتر میروید؟
عجالتاً که چیز چشم گیری برصحنه نیست. اما در گذشته، در چهل سال پیش هم زیاد به تئاتر نمیرفتم.
شما از تئاترآمریکا زیاد انتقاد می کنید. معتقدید که تلویزیون بازیگران تئاتر را خراب کرده، و برادوی را هم «میدان مین» نامیدهاید. چرا؟
برادوی از لحاظ اقتصادی درب و داغان است. آنجا فقط موزیکالها فروش میکنند.
آیا منتقدان آمریکایی با شما ناجونمردانه تا میکنند؟ چون شما آنها را ایدهالیستهای بازمانده از سالهای چهل نامیدهاید. این در حالیست که منتقدان انگلیسی در مورد کارهای اخیر شما قضاوت مثبتتری داشتهاند.
اکثر منتقدان از جریان روز پیروی میکنند. اگر دامن کوتاه مد باشد و شما دامن بلند بپوشید، نمیپسندند. اما صرف نظر از برادوی، در حال حاضر آثارم نسبت به گذشته در اروپا بیشتر اجرا میشوند. اخیراً از یک خانم بازیگر ژاپنی شنیدم که «مرگ فروشنده» یک سال است که دارد پی در پی شهر به شهر اجرا میشود.
داستان نمایش جدیدتان «آخرین یانکی» از چه قرار است؟
در مورد یک نجار و زنش است و یک زن دیگر. آخرین یانکی که مرد نمایش است از بازماندگان الکساندر همیلتون، یکی از بنیانگذاران ایالات متحده است. زنش به علت افسردگی در آسایشگاه روانی بستری شده. او به زندگی نامطمئن است و به ارزشهای جامعهای که خود را از آن پس کشیده، شک دارد. او افسرده است، و می دانید که افسردگی از شایعترین بیماریها در سراسر دنیاست.
اما مسئله این است که آیا زنی که چنین مریض است، صرفاً به یک جامعه مریض واکنش نشان می دهد؟
دقیقاً موضوع سر همین است. مرد نمایش هم اندکی افسرده است، اما هر طور که هست به زندگی بیشتر متمایل است. اما به طور محوری مسئله بر سر ارزشهای جامعه امروزی است.
این احساس وجود دارد که مردم آمریکا نیازی به دانستن حقیقت، و نتایج دستکاری نشده دارند. آنها از حکومت رونالد ریگن سیر شدهاند. فکر می کنید که این نیاز مردم به دانستن حقیقت در نوعی تجدید حیات تئاتر سیاسی بازتاب بیابد؟
قطعاً. من چند سال پیش نمایشنامهای به نام «ساعت آمریکایی» در مورد افسردگی اقتصادی دهه ۱۹۳۰ نوشتم. امروز دارند آن را دارند برای اجرای تلویزونی آماده میکنند. کسی قبلا فکرش را هم نمیکرد. ضبط تلویزیونی علامت این است که برای این موضوع تماشاگر وجود دارد.
اخیراً گفتهاید که به یاد نمیآورید مردم آمریکا هیچوقت اینقدر بیرؤیا بوده باشند. فکر میکنید رؤیای آمریکایی از بین رفته؟
درست بر عکس. چون اگر رؤیا دیگر وجود نداشته باشد، مردم واقعبین نمیشوند. کمی متناقض است، اما مطلب همین است. اگر حکومت آمریکا باهوش باشد، می فهمد چطور مردم را با رؤیای آمریکایی زنده کند.
یک زندگی بدون رؤیا، بدون آیده آل یا دین ممکن نیست؟
نه، فکر نمیکنم. بدون یکجور معنی در زندگی، کسی نمیتواند زندگی کند. اگر معنی نباشد، آن وقت بیمارستانها انباشته از آدمهای افسرده میشوند. هیچ انسانی بدون امید و آینده نمیتواند زندگی کند.
چه چیزی به خود شما انگیزه و معنی میدهد؟
من رابطهی خیلی خوبی با خانوادهام و با زنم دارم. این مسئله به من کمک می کند. در روستا زندگی می کنم، در دل طبیعت. خودم نجاری بلدم و مبل میسازم. هر روز دستم به کاری بند است. بار نخست که «مرگ فروشنده» در فیلادلفیا اجرا شد، رئیس یک فروشگاه چنان تحت تأثیر قرار گرفت که روز بعد دستور داد دیگر کسی نباید به علت کهولت سن اخراج شود.
صرف نظر از این مورد، آیا احساس می کنید که آثارتان بتوانند در اجتماع مؤثر واقع شوند و چیزهای را تغییر بدهند؟
نمیدانم که چه کاری از آثارم بر میآید. اما معتقدم که اثر خوب میتواند مردم را به خودشناسی رهنمون شود. فیلم یا تئاتر، فرقی نمیکند، هر کس خودش را با اشخاصی که در فیلم و تئاتر میبیند، قیاس میکند، و از راه این قیاس به چیزهایی در مورد خودش پی میبرد.
امروز آثار خودتان را چگونه می بینید. مثلاً با اجرای «مرگ فروشنده» در استکهلم به چیزی در مورد خودتان پی میبرید؟
فکر نمی کنم که امروز با این سن و سالم دیگر قادر به نوشتن آثاری مانند «مرگ فروشنده» باشم. من حالا فلسفیتر شدهام. به هر حال خوشحالم که از پس چنین کاری برآمدم.
نمایشنامه «بعد از خوردن میوه ممنوع» شما را متهم میکنند که رابطهتان با مریلین مونرو را مورد سوءاستفاده قرار داده. آیا خودتان حیرت نکردهاید که افسانه مریلین مونرو تمام جنبههای دیگر زندگی شما را زیر سایه گرفته؟
چرا. اما این نکته نشان میدهد که من چقدر سادهدل بودم. طبیعی است که نباید از این نکته حیرت میکردم. عجیب این است که دخترم همین نمایش «بعد از خوردن میوه ممنوع» را در آمریکا اجرا کرد. این دختر وقتی من نمایش را مینوشتم، هنوز به دنیا نیامده بود. اجرایش عالی بود.
امروز با چه احساسی به مریلین مونرو فکر می کنید؟
با اوهمدردی میکنم.
زیاد به او فکر میکنید؟
چطور میتوانم فکر نکنم! همه جا پلاکاردهای او به در و دیوار و عکسهایش در مجلات است. او همه جا هست.
در زندگینامهتان شرح می دهید که چگونه مریلین مونرو از یک برنامه زنده عکسبرداری در نیویورک با هلیکوپتر باز پیش شما در لانگآیلند بر میگردد. هلیکوپتر دور میشود و شما هر دو تنها میمانید و احساس خجالت میکنید از اینکه مدام در معرض دید همگانید.
اینکه ما مدام در معرض دید مردم بودیم، مشکل بزرگی برای رابطهمان بود. اما نمیخواهم دربارهاش حرف بزنم.
مادونا با تقلید سبک از کارهای مریلین مونرو به پیشرفت و شهرت رسید. آیا او سرگرمتان کرده یا سرتان را درد آورده؟
برای من جایی برای قیاس نیست. اما خب، طبیعی است که او کارش یک جور سوءاستفاده است. او بازاریابی میکند. فروشندهی زرنگ و پرکاری است، همین. این البته بیانیهای در مورد فرهنگمان هم هست، که مدام در کار تقلید سخیف و بهرهبرداری است. تقلیدهای مسخرهی آثار گذشته بخش بزرگی از فرهنگ ما را تشکیل میدهد.
چرا این تقلیدهای سخرهآمیز موفقاند؟
فکر میکنم مردم ما امروزه مشکل دارند وجود خودشان را باور کنند. اما سیاهان، آفریقایی – آمریکاییها از این امر مستثنی هستند. همان کسانی که هنوز که هنوز است پایینترین طبقات اجتماعی هستند. از همین طبقات پایین آنها چیزهای نابی درست میکنند، مانند موسیقی رپ. من همیشه از متن آوازها سردر نمیآورم، اما متنها به موضوعات روز و واقعی مربوطند. فکر میکنم سیاهان تنها کسانی هستند که سعی نمیکنند از کسی تقلید کنند.
یعنی شما فیلم «مالکولم ایکس» ساخته اسپایک لی را صادقانه میبینید؟
نه. اما در عین حال معتقدم که این فیلم واجد اثر اجتماعی است. خوشحالم که او این فیلم را ساخت. چون داستان زندگی مالکولم ایکس داستان اعتقاد به یک سیستم ارزشهاست. فیلم نشان میدهد که نژادپرستی از هر نوعش غلط است.
شما از سی سال پیش با خانم عکاسی به نام اینگه مورات ازدواج کردهاید. یک زن باید دارای چه قابلیتهایی باشد که این همه مدت با شما بسازد؟
باید صبر بیکران داشته باشد (میخندد). او خیلی کار میکند. در ۱۶ ماه گذشته دو کتاب منتشر کرده.
شما سال ۱۹۵۷ در دادگاههای مک کارتی به اتهام «تبلیغ ضد آمریکایی» به یک سال زندان محکوم شدید، چون حاضر نشدید دوستانتان را لو بدهید. نوهی رییس همان دادگاه ۲۵ سال بعد از پایان دادرسی به شما نامهای نوشت. شما هم به او جواب دادید که قاضی را قابل سرزنش نمیدانید. هستند کسانی که شما نتوانید ببخشیدشان؟
فکر میکنم باشند. اما من دیگر نمیبینمشان. من از دشمنانم گذر کردهام (میخندد). نمیگویم که میتوانم ببخشمشان. آنها در من یک احساس منفی ایجاد میکنند، احساسی که مایل به داشتنش نیستم.
چه کسانی منظورتان است؟
مایل نیستم نام کسی را ببرم.
شاید یکیشان کارگردان آمریکایی الیا کازان باشد، که در برابر هیات تحقیق مک کارتی خیلی از همکارانش را لو داد؟
ما خیلی با هم کار کردیم. این همه کار بین ما یک رابطه دوستی برقرار کرده بود.
اما او شما را دلسرد کرد.
بله، البته که دلسردم کرد.
چیزهایی هست که شما به خاطرشان خودتان را نتوانید ببخشید؟
بله، من وقت زیادی را صرف کارهایی کردم، که نباید میکردم. به هر حال برای اینکه بتوانیم به نتایج خوبی برسیم، باید کارهای غیر لازم را هم انجام بدهیم. زندگی مبارزه است. مادام که مبارزه میکنی، نمردهای. مردهها دیگر مبارزهای در پیش ندارند.
کجاها بیشترین وقت را هدر دادهاید؟
من وقت زیادی صرف کردم تا زنان را بد بفهمم. کاریش نمیشود کرد، من اینطور ساخته شدهام.
شما در زمینتان شش هزار درخت کاشتهاید. خودتان چوب میبرید و نجاری میکنید. کدام کار را بیشتر دوست دارید: نوشتن یا نجاری را؟
نجاری را (میخندد). به کارگیری مغز برای کار نوشتن رنجآور است. اما نجاری رنجآور نیست.
آیا نمایشنامهنویسان هنوز وزنهی فرهنگی محسوب میشوند، منظورم این است که آیا نمایشنامهنویسی یک حرفهی رو به روال نیست؟
نه، فکر نمیکنم. تئاتر همیشه خواهد بود. البته مشکلاتی وجود دارد. مثلاً غیر ممکن است از سن معینی به بعد بشود بازیگران را در تئاتر نگه داشت. بازیگران خوب تئاتر به سینما میروند، و بدها زود کار بازیگری را رها میکنند و شغل دیگری پیشه میکنند. از این رو برای بعضی نمایشها نمیشود به حد کافی بازیگر یافت. با همه اینها ایده تئاتر هرگز نمیمیرد.
سه تا از مهمترین نویسندگان تئاتر آمریکا در قرن بیستم چه کسانی هستند؟
اگر سی سال پیش از من میپرسیدید فوراً نامهایی را میگفتم. نام کسانی که امروز دیگر کسی آنها را به خاطر ندارد. در تئاتر امروز سام شپارد، دیوید مامت و دیوید ریب را میتوان نام برد.
اما اگر بخواهیم از تمام قرن بیستم حرف بزنیم، آن وقت چه کسانی را نام میبرید؟
یوجین اونیل، مقام خودش را دارد. او چیزهای فوقالعادهای نوشته است.
چرا آرتور میلر را نام نمیبرید؟
چون نمیدانم، چه خواهد شد اگر دیگر در میانه نباشم. هیچکس نمیداند.
زندگینامهتان با این جملات تمام میشود: «حقیقت، نخستین حقیقت آن است که ما همه به هم پیوند داریم و همدیگر را نظاره میکنیم. حتی درختها را.» شما بودایی شدهاید؟
قبول دارم که این افکار شباهتهایی با آیین بودایی دارد. اما من به هیچ مذهبی علاقه ندارم.
به زندگی بعد از مرگ اعتقاد دارید؟
نه، حقتقتا نه. زندگی بعد از مرگ از دردناکترین و تلخترین آرزوهای هر بشری است. اما بعد از مرگ، تنها هنر است که به زندگی ادامه میدهد.
این یکی از مهمترین مصاحبه های آرتور میلره که سالها ترجمه نشده بود و طلسمش بالاخره شکسته شد . درود بر شما و بر رادیو زمانه
کاربر مهمان / 01 February 2012
چه گفتگوی جالبی. تیتر هم با معنی است: مادام که مبارزه می کنی، نمرده ای.
میلر مرد مبارزی بود. در آمریکا شبیه او کم پیدا می شود.
کاربر مهمان / 07 November 2011
این گفتگو سندی است بر شخصیت والای آرتور میلر و جایگاه بلند او در ادبیات جهان
کاربر مهمان / 29 February 2012