به لطف بیوک بوداغی برخی آثار ادبیات نوین آمریکای لاتین به فارسی ترجمه شدهاند. یکی از این آثار رمان کامچاتکا (تهران، انتشارات آگه، ۱۳۹۴) نوشتۀ مارسلو فیگراس نویسندۀ آرژانتینی است.
کامچاتکا اثری خوش پرداخت است. سرراست و صمیمی زندگی پسربچهای ده ساله را در خانوادهای متشکل از پدر و مادری و دو فرزند پسر در آرژانتین باز میگوید. داستان را پسربچۀ ده ساله از دید و افق تجربیات خود روایت میکند. یک مضمون مهم رمان که از آغاز تا پایان بر سیر داستان سایه افکنده سرکوب اپوزیسیون در کشور و پدیدۀ ناپدید شدن برخی فعالین سیاسی است. از این پدیده چندان سخنی به میان نمیآید. اینجا و آنجا اشارهای به آن میشود و در پایان به شکلی آشکارتر به آن اشاره میشود که پدر و مادر پسربچه که تا آخر داستان با او هستند از او جدا میشوند تا سپس دستگیر شده و به خیل ناپدیدشدگانِ در واقع مخفیانه سر به نیست شده بپیوندند. مضمون مهمتر رمان، آنچه که از آغاز تا پایان بدان پرداخته میشود، توصیف زندگی و نگرش پسری ده ساله به جهان و زندگی خانوادگی است.
کامچاتکا داستان روزهای خوش خانودهای کوچک است که در هراس از دستگیری پدر و مادر به ویلائی در حومه بوئنس آیرس پناه آوردهاند. همۀ اعضای خانواده دور هم جمع هستند و زندگیای را جدا از جامعه و شهر پی میبرند. رخدادهای روزمرۀ این زندگی برای پسربچۀ راوی داستان جالب هستند و او آنها را از افق دید خویش باز میگوید. میدانیم و این را روایت به شکلی به ما میفهماند که وجود پدر و مادر را بیم دستگیری و وحشت شکنجه و مرگ احتمالی فرا گرفته است. ولی این وحشت یا حتی اندوهی که میتواند از آن ریشه گیرد چیزی نیست که در رفتار آن دو تا جائی که پسربچه آنرا مشاهده و فهم میکند بازنمودی جدی داشته باشد. ناواردی مادر در پخت غذا کهگاه شکلی مسخره به خود میگیرد، رفتارهای عجیب مادر بزرگ و علاقۀ پدر به بُرد در بازی بیشتر مورد توجه پسر هستند تا آنچه در اندرون وجود پدر و مادر میگذرد.
چشماندازگرائی
فیگراس در تدوام سنتی که سابقۀ آن در ادبیات داستانی به ویرجینیا ولف و فاکنر و در فلسفۀ مدرن به نیچه بازمیگردد داستان را از چشمانداز فردی معین باز میگوید. این پسربچهای ده ساله است که ماجرای خانواده خود را روایت میکند. این را از اول تا آخر کتاب میشود احساس کرد. پسربچه نه فقط به رخدادهای زندگی در خانواده که به تمامی جهان پیرامون خود با نگرشی بچهای ده ساله، با فهم، سواد، کنجکاوی، بازیگوشی و احساس چنین انسانی مینگرد. اما درست همین جا، کتاب بدون آنکه شاید فیگوراس نقشی در طراحی آن داشته باشد پرسشی مهم را مطرح میکند: آیا میتوان از چشمانداز کسی یکسره متفاوت با خود، از نظر سنی، جنسی و طبقاتی نوشت و شیوۀ نگارش خود را به شیوۀ فرضی نگارش کسی متفاوت با خود نزدیک کرد؟ به عبارت دیگر، آیا میتوان چشمانداز کسی دیگر را به عاریت گرفته، از زاویۀ دید آن به جهان نگریست و شیوۀ نگارش کسی دیگر را به جای شیوۀ نگارش تاریخی و فردی خود به کار گرفت؟
ادبیات مدرن بر مبنای پاسخ مثبت به این پرسش شکل گرفته است ولی این رویکرد آن را گرفتار سنخی تناقض ساخته است. در ادبیات مدرن، نویسنده قرار است از چشمانداز کسی جز خود به جهان بنگرد و آنرا تجربه کند. او شخصیتهائی میآفریند که هویت خاص خود را دارند و با دیدگاهی ویژۀ خود به جهان مینگرند. ولی همزمان این ادبیات در باور به اصالت شخصیت، اصالت دیدگاه و تنوع دیدگاهها شکل گرفته و آفرینندگی خود را حفظ کرده است. هر کس در آن برای خود کسی است. ایستاده بر بنیاد وجودی خویش، متمایز از دیگران، با هویتی تکینه که تمامی وجود او را در بر میگیرد. دیدگاه هر فرد نیز از آن خود او است و وجود او را رقم میزند. در درستی یا نادرستی، حقیقت یا خطای آن نمیتوان داوری داشت، چه فقط از منظر خود فرد، از خاستگاه و ایستگاه خود او ریشه میگیرد. از برون نمیتوان در آن باره نظری داشت، چون برون خود استوار بر دیدگاهی است و از زاویهای معین مینگرد.
رمان بهسان یک پدیدۀ هنری در این چارچوب شکل گرفته است. بدون آواها، نگرشها و دیدگاههای متفاوتِ در تمایز یاگاه تضاد با یکدیگر رمانی وجود نخواهد داشت. شخصیتهائی متفاوت در برخورد به یکدیگر واکنشهائی نشان میدهند که پویائی رمان را رقم میزند. حوادث که در رمان رخ میدهند و سیر تحول آن را رقم میزنند از تمایز شخصیتها و برخوردهای متفاوت آنها ریشه میگیرد. حوادثی که در آغاز از تفاوت شخصیتها ریشه میگیرد در نهایت موجب میشود که شخصیتها خود نیز از خویش متمایز شوند و تکوین شخصیتی پیدا کنند و در فرایند انکشاف رمان از دیدگاه یا زاویۀ جدیدی به جهان بنگرند.
در این زمینه، کامچاتکا اثری جالب است. شخصیتهای اصلی رمان بنا به سن و جنسیت یکسره از یکدیگر متمایز هستند. بچهها از یکدیگر بنا به سن متفاوت هستند و از پدر و مادر خود بنا به موقعیت. روای مدام بر کودکی برادر کوچکش و هویت و دیدگاههای متفاوت خود نسبت به پدر و مادرش (بخاطر سن و جنسیتاش) تأکید میورزد. پدر و مادر نیز بنا به موقعیت و جنسیت از یکدیگر متمایز هستند. پدر تصمیمگیرتر و لجبازتر است. او وکیل است، در حالی که مادر استاد دانشگاه در علوم طبیعی است. کامچاتکا تمایز را به شکل جالب دومی نیز میپروراند. روای مدام بر تمایز پدر و مادرش از دیگر پدر و مادرهائی که میشناسد و حتی بالاتر از آن در دنیا وجود دارند پای میفشارد. مادری که بر خلاف دیگر مادرهای «متعارف» جهان از پس کارهای روزمرۀ خانه و خانواده بر نمیآید. آشپزی بلد نیست و خانه را نمیتواند مرتب و تمیز نگاه دارند. پدر به نوبت خود از مهارتهای «معمول» پدران بطور نمونه در زمینه کارهای خانه بیبهره است. در حاشیۀ رمان نیز هم نیز میدانیم که آن دو کسانی هستند که به زودی به گروه ناپدیدشدگان میپیوندند؛ گروهی که بنا به تجربه میدانیم در هیچ جامعهای انبوهی مردم را در بر نمیگیرد.
استثنای نگارش رمان و کامچاتا نویسنده است. نویسنده با ادعای عدم وابستگی و ریشهمندی در دیدگاهی معین دست به نگارش میزند. در هر اثر معین او چندین دیدگاه و هویت را بازمینماید. بدون دشواری از یکی به سراغ دیگری میرود و در تمامی موارد خواننده با جدی گرفتن ادعا(ی او) اثر را میخواند. خواندن رمان اساسا بر مبنای این باور ممکن است که نویسنده کسی است که میتواند بر محدودیتها یا که حتی بر گشایشهای وجود خود فائق آید و دیدگاههای دیگران را بازنماید. نویسنده میتواند هر شخصیت و هویتی را بازبنماید. محدودیتی برای او وجود ندارد. به سان یک زن میتواند از مردان و افق دید آنها بنویسد و به سان یک مرد همچون فیگوراس میتواند از چشم انداز یک کودک یا یک زن به جهان بنگرد.
به هر رو، نویسنده در مقایسه با دیگر نویسندگان دارای چشماندازی معین بشمار میآید. در این زمینه یک نویسنده نمیتواند از خود برون بجهد و از دیدگاه یا به سبک و شیوۀ نگارش نویسندهای دیگر بنویسد. نویسندهای همانند داستایفسکی با نگرش و از دیدگاهی مینویسد که هیچکس دیگری را یارا یا امکان آن نیست. شاید کسی در زمینههائی شبیه به او بنویسد اما کسی همانند او نمینویسد. حتی میتوان ادعا کرد که کسی نمیتواند به تقلید از او اثری را به نگارش در آورد. فقط خوانندهای ناآشنا به ادبیات یا کارهای داستایفسکی میتواند نویسندهای دیگر را چه در سطح نویسندگان شناخته شدهای همانند تولستوی، کافکا یا دیکنز و چه در سطح نویسندگانی گمنام و به دنبال تقلید از آثار نویسندگانی شاخته شده با داستایفسکی اشتباه بگیرد.
کنشگر استثنائی یا وضعیت استثنائی
در گسترۀ ادبیات و در فرایند خوانش، نویسنده پدیدهای استثنائی بشمار میآید. او تنها کسی در جهان است که میتواند (البته در چارچوب رمان) کسی جز خود باشد و از دیدگاهی جز دیدگاه خود به جهان بنگرد. ولی آیا این یک ادعا از سوی نویسنده است، ادعائی که کسانی با پذیرفتن آن خوانندۀ اثر نویسنده میشوند یا واقعیت جهان؟ به عبارت دیگر آیا نویسنده استثنائی در جهان است و تنها کسی است که میتواند از دیدگاهی غیر از دیدگاه بنیادین خود به جهان بنگرد یا کسان دیگری همچون او در جهان وچود دارند و همراه با یکدگر یک دسته انسانها یا کنشگران خاص را شکل میدهند؟
همین جا لازم است صریح با این پرسش روبرو شویم وبه آن پاسخ دهیم. استثنائی در جهان وجود ندارد. در ذهنیت و تفکر مدرن هر کس بر مبنای هویت و موقعیت اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی خود دارای دیدگاهی است و از زاویۀ آن به جهان مینگرد. دیدگاه را نمیتوان به کناری نهاد. از دیدگاهی غیر از دیدگاه خود نمیتوان به جهان نگریست. این کار از هیچ کسی ساخته نیست. در این زمینه نویسنده به سان یک شخصیت کسی متمایز از دیگران نیست.
آنچه بر جای میماند ساختار رمان است. رمان عرصهای است که در آن ادعای ارائۀ دیدگاه (یا دیدگاههای متفاوتی) متمایز از دیدگاه بنیادین نویسندۀ آن طرح میشود. این ادعا تا آنگاه که خواننده با پذیرش آن کتاب را میخواند واقعیت پنداشته میشود. بهسان خواننده، ما شخصیتهای رمانهای مطرح را نه انسانهای واقعی ولی شخصیتهائی ممکن و قابل تصور میدانیم. بهگاه خوانش، احساس میکنیم که اجزاء وجود آنها کلیتی را میسازند که میتواند انسانهائی باشند همچون برخی از ما، درگیر مسائل و مشکلات زندگی. لزومی وجود ندارد که همچون ما باشند. آنها میتوانند حتی شخصیتهائی استثنائی در جهان باشند ولی لازم است که ویژگیها و خصلتهائی تا حدی معین همچون ما داشته و به کنشها و واکنشهای قابل فهم و پیشبینیپذیری دست بزنند. این، آنها را به شخصیتهائی متمایز تبدیل میکند.
شخصیتهای رمان را مستقل و متمایز از نویسنده میشمریم چون آنها را قابل تصور احساس میکنیم. به این صورت آنها برای خود کسی میشوند، وجودی میان وجودها، هویتی میان هویتها. آنها را دیگر بخشی از وجود و هویت نویسنده نمیدانیم. مجازی هستند ولی دیگر مصنوعی نیستند. دیمیتری کارامازوف فقط میتوانست از قلم داستایفسکی جان بگیرد و راه خود به را به رمان بگشاید. داستایفسکی او را رو در روی خواننده قرار میدهد. او به تمامی زادۀ توان آفرینندگی و ذهنیت داستایفسکی است. ولی در رمان بهسان شخصیتی خودپو سخن میگوید و رفتار میکند. او را داستایفسکیِ تغییر نام و چهره داده نمییابیم. خون زندگی در رگهای او جریان دارند. او کسی متفاوت از برادرانش ایوان و الیوشا است و در مواجهه با فرایند رخدادها سرزنده و پویا واکنش نشان میدهد.
در کامچاتکا، پسربچه با دیدگاه فردی ده ساله به جهان مینگرد و زیست جهان او زیست جهان پسری است که به مدرسه میرود، به درسهای مدرسه علاقه دارد، کنجکاو و منتقد رفتار و برخوردهای والدیناش است. او بهسان یک پسربچه قابل تصور است. رفتار و برخوردهای او در سازگاری با سن، جنسیت و موقعیت او قرار دارند. فیگوراس چهل ساله به هنگام نگارش اثر توانسته به خوبی از پرداخت شخصیتی ده ساله برآید. همین توان و مهارت را او در مورد دیگر شخصیتهای اثر نیز نشان میدهد.
بدون تردید میتوان اندیشید که شخصیتهای رمان تمایز و استقلال مطلق نسبت به نویسنده پیدا نمیکنند. ردی از وجود، دیدگاه و دانش نویسنده در وجود شخصیتها باقی میماند، و هر چقدر که نویسنده بکوشد باز او نمیتواند خود را پشت سر نهد و از هیچ مصالح شخصیتهائی متمایز را فراهم آورد. در رمان اما مشکل این نیست. خواننده نویسنده را نمیشناسد تا شباهتهای فرضی او با شخصیتها، حساسیت او را برانگیزد. مشکل جائی دیگر سر بر میآورد. شخصیتها میتوانند در ساختار رمان و داستان روایت شده ادغام شده تمایز خود را با جهان زیست خود از دست بدهد. رمان ممکن است شخصیتها را در رستای انکشاف خود برسازد و هر وجه اضافی زیستی را از آنها بازستاند. بطور نمونه در کامچاتکا، پسربچۀ ده سالۀ رمان بیش از محدودۀ سنی خود از سیاست و آنچه که حتی قرار است در آن عرصه رخ دهد میداند.گاه نشان چندانی از خامی و نگرانیهای بچۀ ده ساله نیز در وجود او نمیتوان یافت. انگار شخصیت درست شده تا بهسان فرزند یک خانوادۀ در آینده ناپدید شده به جهان بنگرد. آینده، آنچه که قرار پس از پایان رخ دهد، حال او را تعین میبخشد. حاشیه بر متن چیره شده، هنوز رخ نداده رویدادها و شخصیت بر آمده از آن را شکل میدهند.
در زمینۀ تبیین شخصیت پسربچه و همچنین دیگر شخصیتهای پیرامون او از پدر و مادر گرفته تا برادر کوچکش میتوان ایرادهائی یافت. تمایز مشخصِ حساسیتبرانگیزی بین آنها وجود ندارد. پدر و مادر بیش از حد معمول به یکدیگر شبیه هستند. وجود زنانه مادر وجهی بارز پیدا نمیکند و از دغدغههای مادرانهاش نشان چندانی نمییابیم. پدر مجال به نمایش گذاشتن جنبههای حسی و عاطفی وجود خود پیدا نمیکند و هیچ معلوم نیست در درون او چه میگذرد. پسربچۀ راوی بسیاری از اوقات همچون پدر و مادرش رفتار میکند. نوجوانی یا بچگی او کمتر در کنشهایش بازنمود مییابند. احساسات جنسی، بازیگوشی و لجبازیهای بچهگانه کمتر بر رفتارهای او اثر مینهند. برادر کوچکتر نیز بچهتر از آن است که وجود و سیمای یک شخصیت مستقل را پیدا کند. چه او و چه برادر بزرگتر و پدر و مادرش بهسان اعضای یک خانواده همگن بیتنش ظاهر میشوند.
با اینهمه، این ایرادهائی نیستند که به هنگام خوانش کتاب احساس شوند. سیر حوادث کتاب، داستان بازگو شده از سوی راوی، بر مبنای تمایز شخصیتها از یکدیگر پیش میرود. مشخص است که داستان با تمام جدیتی که بر آن سنگینی میکند از سوی روای بچهسالی بازگو میشود و پدر و مادر بار اندوه رخدادی تلخ و خونبار که به کمین آنها نشسته را میکشند، چیزی که البته پسربچۀ راوی از آن آگاهی ندارد. ایرادها فقط بهگاه بازندیشی و بررسی تحلیلی رمان آشکار میشوند.
وضعیتی ویژه
در مجموع، این امر را باید به رسمیت شناخت که رمان وضعیت خاصی را بر قرار میکند. آنچه که در تفکر مدرن امری ناممکن به شمار میآید در رمان ممکن میشود. از نیچه به بعد مدام بر این نکته تأکید شده که هر کس نه فقط وجود و هویتی ویژه خود دارد که از دیدگاهی معین به جهان مینگرد. هر کس دارای دیدگاهی است، دیدگاهی از آنِ خود او. فرد میتواند بکوشد تا دیدگاه کسی دیگر را اخذ کرده بر آن مبنا به جهان بنگرد ولی موفقیتی در این زمینه نمیتواند کسب کند. او در نهایت برداشت خاص خود را بر دیدگاه اولیه حاکم ساخته آنرا به دیدگاه خود تبدیل میکند. کسی همچنین نمیتواند دیدگاهی معین را بر ذهن و رویکرد دیگران تحمیل کند. ما البته باوری یکسره متفاوت نیز داریم. مفهوم مارکسی ایدئولوژی اشاره به باورهائی دارد که طبقۀ حاکم بر اذهان عمومی غالب میسازد. باور به آزادی، فردیت و برابری و هم ارزشی همۀ انسانها بخشی از ایدئولوژی مدرن است. همه به شکلی از آن دیدگاه به امور مینگرند. با این حال، مفهوم ایدئولوژی بیش از آنکه اشاره به دیدگاههای خُرد انسانها، دیدگاههای روزمره داشته باشد توضیحی دربارۀ باورهای ارزشی انسانها است. ایدئولوژی باوری معین دربارۀ حوادث زندگی روزمره، درک از بدن یا روابط سادۀ اجتماعی ارائه نمیدهد. مارکس خود نیز در بررسیهای انضمامی خود از رخدادهای سیاسی به هر کنشگر دیدگاهی خاص به رخدادها نسبت میداد.
رمان عرصۀ استثنائی اتخاذ دیدگاهی متمایز با دیدگاه خود از سوی کنشگری معین، نویسنده، است. در رمان، نویسنده شخصیتهائی را میآفریند که وجود، هویت و دیدگاههای متمایز از خود او دارند. شکی نیست که این شخصیتها مجازی هستند و فقط در چارچوب رمان وجود دارند. آنها فقط برای خواننده دارای موضوعیت هستند. این اما از استثنائی بودن رمان چیزی کم نمیکند. ما حتی در زندگی روزمره کسی را دارای آن توان و نیروی آفرینندگی نمیدانیم که بتواند دیدگاه چند نفر متمایز از خود و یکدیگر را به نمایش بگذارد. فقط نویسنده را در عرصۀ رمان دارای چنین توانی میدانیم. توان نویسنده اینجا نقش مهمی ایفا میکند. هر نویسندهای آفرینندۀ شخصیتهای متمایز از خود به شمار نمیآید. توان نویسنده در آفرینش شخصیتهائی متمایز از خود تابعی از متغیر توانمندی در آفرینش اثری موفق، جذاب و خوش پرداخت است. هر چه اثر خوش پرداختتر و جذابتر است تا همان حد شخصیتهای آن بیشتر هویت و وجودی مستقل (نزد خوانندگان) پیدا میکنند. اما بواری، دیمتری و ایوان کارامازوف، خانم دالووی و یوزف ک. نمودهای بارز چنین شخصیتهایی هستند.
جایگاه فوقالعادۀ رمان در جهان ریشه در همین امر دارد. محال جهان واقع در آن به امری ممکن تبدیل میشود. نویسنده آن را مینویسد تا شخصیتی متمایز از خود ولی برساختۀ خود بیافریند. خواننده آن را میخواند تا با شخصیتهای مجازی آشنا شود و با اعتبار بخشیدن به اثر به آن شخصیتها جان بخشد. رمان قلمرو آفرینش شخصیت به مثابۀ یک انسان نیست. این را میتوان در فرایند بازتولید (زاد و ولد بیولوژیک) نیز آفرید. رمان قلمرو آفرینش شخصیتی با دیدگاهی متمایز و معین است. در جهان واقع هر کس دارای دیدگاه خاصِ مشخصی نیست. کسان بسیاری میزیند، کار میکنند رخدادهای گوناگونی را تجربه میکنند و سپس میمیرند بدن آنکه کسی از دیدگاههای آنها اطلاعی داشته باشد. از اول تا آخر آنها موجوداتی سربسته باقی میمانند. در رمان هر شخصیت چشماندازی به جهان را برای ما میگشاید. پسرک ده سالۀ کامچاتکا نقبی را به تجربۀ نوجوانانۀ زندگی خانوادگی در آستانۀ فروپاشی و ناپدید شدن یک زوج در آرژانتین انتهای دهۀ هفتاد میکشاید.
به هر تقدیر، رمان در زمینۀ آفرینش شخصیتهای متمایز با محدودیتهائی نیز روبرو است. کمتر رمانی میتواند شخصیتی متمایز همچون دیمتری و ایوان کارامازوف، اِما بواری یا خانم دالووی بیافریند. بیشتر رمانها شخصیتهائی میآفرینند که یا متمایز از دیگرانی همچون ما نیستند یا دیدگاههائی را به نمایش میگذارند که پرمایه نیستند و وجودی انسانی را مادیت نمیبخشند. پسربچۀ ده سالۀ کامچاتکا نیز بیشتر به این گروه شباهت دارد. چیزی او را به شخصیتی استثنائی با دیدگاهی متمایز (به زندگی روزمره) تبدیل نمیکند. برخی جنبههای وجودی او به بزرگسالان شبیه است، برخی دیگر به یک بچۀ معمولی ده ساله. در نگرش او به جهان چیزی جدیدی را دربارۀ هویت و شخصیت انسان، نوجوانی، پسربچگی یا تکوین شخصیتی در سن رشد کشف نمیکنیم.
رمانهای موفق در زمینۀ آفرینش شخصیتهای یکسره متمایز استثنائی هستند و هر رمانی نمیتواند آن تجربه را تکرار کند. رمانتسیستها از مفهوم نبوغ به مثابۀ توان خارقالعادۀ نویسنده برای توضیح استثنا در گسترۀ آفرینش هنری بهره میجستند. ولی امروز که ما دیگر به نقش ویژۀ سوژه یا کنشگر اعتقاد نداریم چه میتوانیم بگوئیم؟ مهمتر از توان نویسنده گره خوردن سبک نگارش یا رویکرد نگارشی یک دوران با شخصیت برآمده ازآن دوران است. بیش از آنکه نویسنده سبکی یا شیوۀ نگارشی را بیافریند شیوۀ نگارشی او را بر میگزیند. سبک نگارشی متمرکز بر دقت در نگارش در وجود فلوبر دست خود را رو میکند. شخصیتها نیز زادۀ عصری معین هستند. اِما بواری، دیمیتری کارامازوف، خانم دالووی و یوزف ک. همه شخصیتهائی از آن یک دورۀ معین تاریخی هستند که در تازگی و تمایز خود حساسیت سبک نگارشی خاصی را برانگیختهاند. سبک نگارش را نویسنده به کار میبرد ولی او پیوند با شخصیت را برقرار نمیکند. پیوند را مجموعه عواملی همچون شخصیت نویسنده، شرایط زندگی و وضعیت دوران برقرار میکند.
محدودیتهای کامچاتکا را اکنون میتوان دریافت. کتاب در راستای چرخشی نوشته شده که ادبیات آمریکای لاتین پس از موج رئالیسم جادوئی برداشته است. از بازی با رئالیسم و بازی واقعیت و تخیل دیگر در این سبک جدید خبری نیست. شکلی از واقعیگرائی گاه سخت (در مواجهه با وضعیت زیست اجتماعی) وگاه سادۀ گزارشگرایانه جای آن را گرفته است. ولی این سبک جدید تهی از نوآوری تأثیرگذاری است و آنرا میتوان در تداوم سبکهای کهن خواند. جهان زیستی که کامچاتکا از آن مینویسد، آرژانتین پایان دهۀ هفتاد و سیاست سرکوب، نیز تحول یا رخداد شگرف دورانسازی در بر ندارد. شخصیتهای برآمده از آن رخدادها انسانهائی متمایز از انبوه شخصیتهای موجود در جهان نیستند، و در همان چارچوبهای شناخت و تمیز گذشته میتوان آنها را بازشناخت. ناپدیدشدگی بدون تردید تا حد معینی پدیدهای تکینه در جهان بود ولی در حد و قامت یک سرکوب همان ساز و کار را داشت و شخصیت متمایزی را نیافریده است.
کلام آخر
اکنون زمان پرداختن به آنچه است که میبایست در آغاز به آن میپرداختیم. کامچاتکا آخرین کلمهای است که پدر پیش از ناپدید شدن به پسر میگوید. کلمه استعارهای است مفهوم بین پدر و پسر و اشاره به مقاومت سرسختانۀ پسر در بازی استراتزیک «ریسک» با پدر دارد. مشخص است که از دید پدر پسربچه باید بماند، مقاومت کند و در زندگی راهی به جلو بگشاید. میدانیم کامچاتکا جائی در جهان است، جائی در دوردست جهان ولی همچون همۀ جایهای جهان. کامچاتکا بهسان رمان نیز تلاشی است برای بازگوئی مجموعه رخدادهائی از دیدگاه متمایز پسربچهای ده ساله. رمان باید بتواند از دیدگاه متمایز شخصیتی یکسره متفاوت (از نظر سن و موقعیت) به جهان بنگرد ولی در نهایت شخصیت و دیدگاهی یکسره متمایز را نمیآفریند. در کامچاتکا همچون در همۀ جهان مقاومت کار سختی است.