حسین ایمانیان- از فرهاد حیدری گوران تا کنون سه کتاب منتشر شده: «افسانهی رنگهای دونادون»، «کتیبهخوان ویرانی» و «نفستنگی». نخستین کتاب او، «افسانهی…» از نظر ژانر کتاب متداولی نیست؛ ترکیبی است از شعر و قصهی کوتاه. این کتاب مجموعهای از چند شعر و چند قصهی کوتاه مجزا نیست، بل همهی شعرها و متنهای روایتمندی که کتاب را میسازند درون یک ترکیببندی مشخص قرار گرفتهاند.
چه از نظر عناصر تماتیک و چه از نظر فرم، کلیت متنهای آمده در کتاب همخوانیهای مشخصی با هم دارند که به «افسانهی…» به راستی خصلتی بخشیدهاند که میتوان آن را «کتاب»، به معنای خاص کلمه، نامید. در اینجا «کتاب» قالبی برای انتشار مجموعهای از شعرها و قصهها نیست، که خود ماهیتی مستقل دارد و از نظر شکلی خودبنیاد است. از این منظر «افسانهی…» در ادبیات فارسی تازگی دارد
پیش از این در چارچوب ادبیات فارسی «کتاب»های دیگری نیز منتشر شده است؛ برای نمونه «هفتاد سنگ قبر» رؤیایی نیز چنین خصیصهای دارد و شعرهای آن کتاب جدا از آنکه به عنوان یک شعر تک خواندنیاند، یکی از اجزای فرمی غاییاند که میتوان آن را فرم «کتاب» دانست. تفاوت کتاب رؤیایی با دیگر کتابهای شعر این است که «هفتاد سنگ قبر» مجموعهای از چند شعر نیست، بل «کتابی» است که چندین شعر را در بر میگیرد. تازگی ژنریک «افسانهی…» اینجا است که اجزای برسازندهی ترکیببندی نهاییاش، برخلاف کتابی مثل «هفتاد سنگ قبر» که همهی اجزای آن «شعر» و به تنهایی قابل خواندناند، درون یک ژانر بهخصوص قرار ندارند.
«کتاب» ساختهشده از مقداری شعر، چند قصهی کوتاه و چندین یادداشت فاقد ژانر است که نوشتههای این بخش آخر تنها در ساختار چنین کتابی خواندنیاند. علاوه بر این «کتاب» ساختاری مرکب دارد: از یک سو هر شعر و هر قصهای ساختاری برای خود دارند که دالهای مختلف موجود در آنها فرایند ارجاعی خویش را در قالب ساختار همان شعر یا قصه طی میکنند؛ و از سوی دیگر کلیت کتاب ساختاری کلی و یکه دارد و همهی آن دالها درون یک پیوستار واحد معنایی-ساختاری دیگر نیز فرایند ارجاعی خود را بازتولید میکنند.
به عبارتی دیگر، «افسانهی…» در دو سطح نشانهگذاری شده است: یکی در چارچوب ساختار شعرها و قصههای کوتاه آن، و دیگری در چارچوب ساختار غایی کل «کتاب». مقدمهی نویسنده نشان میدهد که خواست تألیف چنین کتابی کاملاً آگاهانه بوده و تجربهگرایی فرهاد حیدری گوران به پشتوانهای نظری مجهز بوده است:
«همچنان که میبینید کتاب ساختاری مرکب دارد و تحقق این ساختار ترکیبی به سادهگی ممکن نشده است. خوانندهی فرهیخته حتماً درمییابد که در اینجا، ایجاد وضعیتهای نوشتاری-زبانی متفاوت با هم، اهمیت اساسی داشته و اتفاقی که در زبان و زیستجهان متنی که نوشتهام، افتاده این است که به آسانی نمیشود آن را در چارچوب تعاریف و نظریههای متعارف بوطیقای ادبیات توضیح داد. این کتابی است که روایت و وضعیت خاص خودش را دارد و بسیار بیش از آنکه آشکارکنندهی دلالتها و معناها باشد، آنها را میپوشاند، حتی ناموجود میکند و کنش و فعالیت آزادانهی زبان و ساختار، از صفحهای به صفحهی دیگر، حالت و خصوصیتی متفاوت و گاه متناقض مییابد.
من شعربودن و قصویت را همچون خاصیتی محال در نظر گرفتهام و آن را پیشاپیش از این کتاب سلب کردهام. در واقع زبان را در وضعیتی مستقر کردهام که انواع نوشتار امکان تحقق پیدا کنند و در نهایت متنی پدید آید فاقد ژانری بهخصوص. میتوانید این کتاب را به صورت شعری بلند بخوانید، یا آن را رمانی که از قراردادهای معمول سرپیچی کرده است به شمار آورید.»
نفس نوشتن چنین متنی در پیشانی کتاب، مؤلف را به ترازی دیگر، به جایگاه مؤلف-منتقد، ارتقا میدهد. هرنوع مدرنیت (کلمهی مدرن در این جستار فاقد معنایی مکتبی یا تاریخادبیاتی است) و پیشروی بوطیقایی نیازمند خود-تبیینی است. مؤلفی که از توضیح نوشتهی خود، از موضع نخستین منتقد آثار خویش، امتناع کند یا اساساً صلاحیت این کار را ندارد و بنابراین آثار او فاقد بعدی سوژهگانی است و تحت تأثیر جو زمانه نوشته شدهاند (نسل نویسندههایی اینچنین که آثار مایهداری نیز خلق کنند، مدتها است منقرض شده)، یا دچار نوعی رمانتیسیسم خام، یا تظاهرات ایدئولوژیک این دچارشدهگی، است:
ریاکارانه در القای این دروغ میکوشد که نوشتههای او از نوعی خلاقیت محض ناخودآگاهانه حاصل شده است. مقدمه نشان میدهد که نویسندهی کتاب آگاهانه از شاعری و قصهنویسی انصراف داده و بنا به فرمی که برای کتاباش برساخته است موضع مؤلف را اختیار کرده است، و اکنون، حین نوشتن مقدمه، تألیف بدون نقادی را نیز ناممکن پنداشته و در موقعیت مؤلف-منتقد قرار گرفته است؛ موقعیتی که این-همانی و ابژه-علت تولید هر متن رادیکالی است و درواقع برسازندهی حیثیت سوژهگانی ادبیات مدرن (حقیقی) است.
با این تفاصیل، از نظر نباید دور داشت که آنچه دربارهی آثار ادبی ثابت باقی میماند متن خود (بدن = ابژهی) آنها است و آنچه همیشه پیش میرود «نقد» (ذهنیت = سوژهی) آنها یا همان نوشتههایی است که به متن اصلی الصاق میشوند. متن آثار کافکا تا ابد ثابت است، آنچه پیش میرود جستارهایی است که دربارهی کافکا نوشته میشود و به متنهای کافکا الصاق میشوند و ذهنیت (برآمده از) آثار کافکا را میسازند تا جایی که امروز نمیتوان بدون فکر کردن به آن «نقد»ها، دربارهی آثار کافکا اندیشید.
در اینجا این گفتهی مشهور لکان عیناً قابل بازتولید است: «زن وجود ندارد»؛ چیزی به نام «آثار کافکا» وجود ندارد. آنچه دال «آثار کافکا» بدان اشاره میکند چیزی نیست جز نقدهایی که بر آثار او نوشته شده و ذهنیت متون کافکا را گسترش دادهاند. با توجه به نسبتی که میان «متن» و «نقدِ متن» شرح داده شد، نباید انتظار داشت هرآنچه مؤلف-منتقد «افسانهی…» دربارهی کتاب خویش فرض کرده، حرف نهایی دربارهی آن کتاب است و تکلیف متن را یکسره کرده است.
«متن» همیشه «چیز»ی بیشتر در خود دارد (چیزی که از نقدهای آینده کسب خواهد کرد) که از «نقد»های نوشتهشده (بالفعل / گذشته) بیرون میماند، و همان «چیز» است که آیندهی متن را رقم میزند؛ نقدهای آینده را رقم خواهد زد. «متن همیشه از نویسندهاش فراتر میرود»، گزارهای است که بارها ثابت شده است و مشهورترین آنها در پژوهش لنین دربارهی آثار تالستوی، نویسندهای با عقاید ارتجاعی و مذهبی و در عین حال راوی و نویددهندهی انقلاب اکتبر روسیه، پیش گذاشته شده است.
این گزاره عیناً در مورد کتاب «افسانهی…» صادق است؛ مؤلف-منتقد در همان چند سطری که از مقدمهی کتاب نقل شد، دو اشتباه یا تناقض نظری مشخص دارد. اولی آنجا است که میگوید امکان شعریت و قصویت را از کتاب سلب کرده است، درحالی چند کلمه قبل تحقق آن دو را امری محال میداند. تناقضی که نویسنده دچارش شده اینجا به چشم میآید: اگر چنین امکانهایی محال است، پس دیگر نیازی به سلبکردن آنها از کتاب نیست؛ اشتباه نظری او نیز دقیقاً همینجا کشف میشود:
نویسنده ماهیت کتاب خویش را به درستی درک نکرده است. امکان شعریت و قصویت از کتاب سلب نشده است، تعداد زیادی شعر و تعدادی قصهی کوتاه شستهرفته در کتاب وجود دارد که عیناً مصداق تحقق چنان امکانهایی هستند. در «افسانهی…» هم امکان شعریت و هم امکان قصویت و هم امکان دیگری فراتر از این دو امکان (که میتوانیم آن را «کتابیت» بنامیم) تولید شده است و چنانچه در ابتدای همین جستار شرح داده شد، این مسأله برسازندهی تازگی و ارزش ژنریک کتاب است. به همین ترتیب گزارهی بعدی نویسنده نیز باطل میشود: «متنی پدید آید … فاقد ژانری بهخصوص.»
اتفاقاً کتاب گوران دارای «ژانری بهخصوص» است و اهمیت اساسی آن نیز در همین نکته است. اگر فرض کنیم که مراد نویسنده از کلمهی «بهخصوص» چیزی برابر «شناختهشده» یا «متداول» بوده، حق با او است؛ اما در این صورت مشکلی بزرگتر رخ مینماید: نویسندهی یک مقدمهی نظری کلمهای را دقیقاً در معنای متضادش به کار برده است. نمیشود از چنین بیدقتیای به سادهگی گذشت، اگر چنین باشد ارزش نظری مقدمه اساساً فرومیپاشد. در هر حال این سوءفهم یا بیدقتی همچنان ادامه دارد:
پیشنهاد به خواننده برای در نظر گرفتن کلیت «کتاب» به صورت یک «شعر» بلند یا یک «رمان» غیر-متعارف، اگر دال بر تکثیر اشتباه پیشین و گرفتار شدن در مغاک آن بدفهمی نباشد چیزی نیست جز باجدادن به ذهن کلیشهخواه خواننده؛ کلیشههای ژنریکی که ذات غایی «کتاب» در ضدیت با آن معنا مییابد. به این ترتیب پیشنهاد نویسندهی مقدمه نسبت به کتاب پیشنهادی خیانتکارانه و ارتجاعی است. مؤلف-منتقد در گردابی افتاده است که مجبور میشود نخست «امکان» شعریت یا قصویت را انکار کند (تا اینجا نقابی بلانشویی-دریدایی به چهره بزند) و آخرسر به شکلی متناقض همان شعریت یا قصویت «ناممکن» را پیش پای مخاطب کتاباش قرار دهد و او را (و خود را نیز) بفریبد؛ جالب اینجا است که باور به هر دو سوی این تضاد اساساً اشتباه است و با ماهیت ژنریک «کتاب» نمیخواند.
به این ترتیب باید گفت که «افسانهی…» از نویسندهاش پیش است و مؤلف-منتقدی که مقدمه را نوشته نهتنها نتوانسته کتاب خویش را «نقادی» کند، که از تبیین سادهی آن نیز ناتوان بوده است. فرهاد حیدری گوران در مقدمهی کتاباش سعی میکند به آن بیندیشد و بر نگرانیاش از ندانمکاری خلاقانهاش مسلط شود؛ اندیشیدنی که یکسره بر خطا رفته است. انگار خود او نیز پی به این نکته برده است و در سطرهای پایانی مقدمه موقعیت مؤلف-منتقد را رها میکند و مینویسد:
«این کتابی است دالِ بر هستی من و روزگاری که از دل، بوی سنگ و گل میآید! عشق و جنون که آمده باشد لاجرم زبان و نشانههای ساختاری خودش را هم به وجود میآورد.»
سطرهایی که نقل شد نه فقط برای خلاصی از گردابی که شرح داده شد نوشته شده است، بل اساساً از همان سردرگمی نظری حاصل شده است. اینچنین است که مقدمهای بلندپروازانه سقوط میکند و مؤلف-منتقد آن به ورطهی بیان غیر-انتقادی مشتی اظهارات عامیانه میغلتد. مقدمه، جدا از آن سقوط آزاد پایانیاش، نشان میدهد که نویسندهی کتاب بیشتر آنکه از نظر تئوریک اهمیت کار خویش را درک کرده باشد، و به این ترتیب کتابش سویهای مانیفستیک پیدا کند، صرفاً جذابیتهای تجربهی چنین فرمی را حس کرده، یا به بیانی دیگر بو کشیده است؛ معنای این عبارت آن نیست که نویسندهی کتاب دانش تئوریک یا پشتوانهی نظری لازم را برای خلق چنین کتابی نداشته، چنین فرضی اساساً بر خطا است؛
منظور این است که دانش او تفکیکیافته و روشن نبوده، یا به بیان دیگر، او بر طرحی که در ذهن خویش میپرورانده تسلط انتقادی نداشته است. رد این مسأله در پیوندهایی که از طریق نوع خاصی از نشانهگذاری میان شعرها و قصههای کتاب ایجاد میشوند، و بهخصوص در چهگونهگی شکلبندی متنهای قصوی کتاب، قابل ردیابی است.
همهی اینها اما، جز اثبات نوعی نوجویی ژنریک، هیچ ارزش زیباییشناسانهای را به کتاب الصاق نمیکند و بر سویههای پیشتازانه و رادیکال شاعر-قصهنویسی که مؤلف این کتاب است دلالت ندارد. باید نخست جنبهی تألیفی «کتاب» را رها کرد و کلیت «اثر» گوران را به کناری نهاد و از پس آن جنبههای مختلف شاعری و قصهنویسی او را بررسید؛ باید سراغ «متن» شعرها و قصههای کوتاه رفت (دوگانهی اثر و متن را به معنای مد نظر رولان بارت در دو مقالهی «مرگ مؤلف» و «از اثر به متن» بخوانید)؛ و در وهلهی دوم «افسانهی…» را در متنی بزرگتر، که کارنامهی نوشتههای ادبی نویسندهاش باشد، خواند.
فاصلهی ده ساله با تاریخ انتشار این کتاب و احاطهی منتقد بر آثار بعدی نویسنده پرسشی را پیش میکشد که دربارهی کلیت آثار فرهاد حیدری گوران حائز اهمیت بسیار است: چه دلایلی وجود دارد که نویسندهی «کتاب» فراژانری «افسانهی…» را در نهایت به نوشتن رمان (ظاهراً) متداول «نفستنگی» کشانده است؟ پاسخ به چنین پرسشی از یک سو نیازمند نقادی مستقل آن دو کتاب دیگر، یعنی «کتیبهخوان ویرانی» و «نفستنگی» است و از سوی دیگر میبایست وجه تألیفی هر سه اثر را درون مطالعهای جامعهشناختی پیش ببرد و بررسی کند که آیا این مسأله در پیوست با «عقبگرد کلی» ادبیات فارسی و رویگردانی همهگانی از آوانگاردیسم، خواندنی است یا خیر. جستار چهارم نقد آثار فرهاد حیدری گوران به نقادی این موضوع میپردازد.
شناسنامه کتاب:
افسانهی رنگهای دونادون
فرهاد حیدری گوران
نشر پانیذ
چاپ اول ۱۳۷۹
ادامه دارد