پاتریشیا لی اسمیت (Patricia Lee “Patti” Smith) روز ۳۰ دسامبر گذشته تولد شصتونهسالگیاش را جشن گرفت. پتی اسمیت، ملقب به «ملکه پانک»، خواننده، ترانهسرا، شاعر و هنرمند تجسمی آمریکایی در سال ۱۹۴۶ در شهر شیکاگو به دنیا آمد. او با همان نخستین آلبوم ترانههایش «اسبها» (۱۹۷۵) به یکی از اثرگذارترین اعضای جنبش پانک راک نیویورک بدل شد.
پتی اسمیت راک و شعر را در آثارش تلفیق کرد. او با ترانه «چون شب»، که آن را همراه با بروس اسپرینگستین نوشته بود و در سال ۱۹۷۸ در جدول ۱۰۰ ترانه برتر بیلبورد به رتبه سیزدهم رسید، شهرتی گسترده یافت. از سایر ترانههای مشهور پتی اسمیت همچنین میتوان از «گلوریا»، «اسبها» و «قدرت در دست مردم است» نام برد.
«قدرت در دست مردم است» در چند دهه اخیر به یکی از سرودهای انقلابی پرآوازه در میان جنبشهای اعتراضی گوناگون بدل گشته است. این ترانه در جریان جنبش سبز ایران نیز در سرتاسر جهان پخش و شنیده میشد. پتی اسمیت، در سال ۲۰۰۹، در کنسرت ملتداون، هنگام اجرای این قطعه، شعار مشهور «رأی من کجاست؟» (Where Is My Vote?) را به متن ترانه خود افزود و همبستگی صریحاش را با مردم ایران در بستر جنبش اعتراضی به نتایج انتخابات سال ۱۳۸۸ و رویدادهای پس از آن نشان داد.
«قدرت در دست مردم است»، پتی اسمیت
پتی اسمیت یکی از واپسین بازماندههای نسلی ازدسترفته است، نسلی از هنرمندان و روشنفکران بزرگ نیویورکی که امروزه دیگر به کتابها و نوستالژیها پیوستهاند، هنرمندانی چون باب دیلن، آلن گینزبرگ، ویلیام باروز و… که به نسل بیت مشهور بودند. «ملکالشعرای پانک» اما هنوز زنده و فعال است. خودش جایی میگوید: «طبق عادت و با یک آیین شخصی هر روز مینویسم.» هنوز آواز میخواند و ترانه مینویسد و گهگاه ترانههایش را اجرا میکند.
پتی اسمیت در سال ۲۰۰۵ بالاترین نشان افتخاری ویژه هنر و ادب (Ordre des Arts et des Lettres) فرانسه را از سوی وزیر فرهنگ این کشور دریافت کرد و دو سال بعد به تالار مشاهیر راک اند رول (Rock and Roll Hall of Fame) پذیرفته شد. او در سال ۲۰۱۰ جایزه ملّی کتاب آمریکا را برای کتاب خاطراتش با عنوان «بچههای معصوم» (Just Kids) دریافت کرد که، به گفته خود او، وفا به عهدی بوده است به دوست صمیمیاش، رابرت مپلتورپ (Robert Mapplethorpe)، عکاس جنجالی و پرآوازه، که پیش از مرگ از او خواسته بود کتابی دربارهاش بنویسد. آخرین کتاب پتی اسمیت، «قطار م.» (M Train) نیز تجربهآزمایی درخشان دیگری در ژانر خاطرهنگاری است. اما این کتاب را شاید بتوان یادبودی است برای دو مرد دیگر در زندگی پتی اسمیت که هردو را با فاصله اندکی از دست داد: همسرش فرد اسمیت (Fred “Sonic” Smith) و برادرش تاد (Todd).
نثر اسمیت گرچه گهگاه رنگمایهای از حسرت گذشته و ماتم و ماخولیای ازدسترفتگان دارد، در همین حال، طنازانه و شوخطبعانه باقی میماند. منظور از «M Train» به گفته خود او در یک گفتوگوی تلویزیونی همان قطار معنوی یا قطار ذهن (Mind Train یا Mental Train) است که بدون برنامه قبلی و به طریقی پیشبینیناپذیر پیش میرود. این کتاب بهعنوان یکی از ده کتاب برتر در قلمرو ادبیات در سال ۲۰۱۵ اعلام شد.
ترجمه فارسی پیشدرآمد کوتاه این کتاب را در ادامه میخوانید:
قطار م.
برای سَم
نوشتن دربارهی هیچ چندان آسان نیست.
به قاب رؤیایی که وارد میشدم یک گاوچران داشت این را میگفت. با زیبایی ابهامآلود، و بسیار کمحرف، تلاش میکرد تعادل خود را روی یک صندلی تاشو حفظ کند، به پشت تکیه داده بود، و کلاه استتسوناش[۱] بر لبهی بیرونی خاکیرنگ کافهای متروک میسایید. میگویم متروک، چون به نظر میآمد هیچ چیز دیگری در آن اطراف نباشد غیر از یک پمپ گاز کهنه و یک آبشخور زنگارگرفته که با گردنبندی از خرمگسهای پرکشیده بر فراز آخرین پسماندهی آب راکدش تزیین شده بود. هیچ کس دیگری هم در آن اطراف نبود، اما به نظر نمیآمد که برای او اهمیتی داشته باشد؛ همانطور لبهی کلاهش را روی چشمهایش کشید و به حرفزدن ادامه داد. کلاهش از همان مدل سیلوربِری اُپنرُد[۲] بود که لیندون جانسون[۳] هم بر سر میگذاشت.
– ادامه داد: اما ادامه میدهیم، و آن همه امیدهای واهی میپرورانیم. احیای مردگان، باریکهای از انکشاف شخصی. این هم یکجور اعتیاد است، مثل قماربازی یا گلف.
– گفتم: حرفزدن دربارهی هیچ خیلی آسانتر است.
درجا حضورم را نادیده نگرفت، ولی از پاسخدادن واماند.
– خب، به هر حال، نظر من که این است.
– میخواهی دست برداری، چوبهای گلفات را توی رودخانه بیندازی، که ناگهان بخت بهت رو میکند، توپ قل میخورد و صاف میافتد توی سوراخ، و کلاه وارونهات پر از سکه میشود.
آفتاب بر لبهی سگک کمربندش افتاده بود، و برقی میتاباند که سرتاسر صحرای کویر را روشن میکرد. سوتی زیر به صدا درآمد، و تا به سمت راست قدم برداشتم چشمم به سایهی او افتاد که صوفیگریهای جورواجور دیگری را از زاویهای یکسر متفاوت به نمایش میگذاشت.
– من قبلاً هم اینجا بودهام، نبودهام؟
همانطور آنجا نشسته بود و به دشت چشم دوخته بود.
فکر کردم، حرامزاده. محلام نمیگذارد.
– گفتم: آهای، من که مرده نیستم، سایهی گذرا نیستم. من همینجا با پوست و گوشت و استخوان ایستادهام.
دفترچهای از جیبش درآورد و بنا کرد به نوشتن.
– گفتم: دستکم نگاهی بهم بنداز. آخر، این رؤیای من است.
نزدیکتر شدم. آنقدر نزدیک که توانستم ببینم چه مینویسد. ورق سفیدی از دفترچهاش را باز کرده بود و چند کلمه ناگهان پدیدار شدند.
نه، مال من است.
– زیر لب گفتم: وای، لعنت بر شیطان. نگاهم را برگرداندم و همانطور ایستاده به همان طرفی نگاه انداختم که او چشم دوخته بود ـ ابرهای غبارآلود بر کرانهی روشن آسمان سپید ـ حجم انبوهی از هیچ.
– با صدایی کشیده گفت: نویسنده رهبر ارکستر است.
راهم را کشیدم و رفتم، او را همانجا رها کردم تا بر جریان پرپیچوخم ذهن پیچیدهاش تأمل کند. کلمههایی که بر کاغذ مانده بودند همان آن محو شدند و من هم سوار قطار خودم شدم که مرا سراپا پوشیده در لباسهایم روی تختخواب بههمریختهام پیاده کرد.
چشمهایم را باز کردم، از جا بلند شدم، کشانکشان به دستشویی رفتم، و در یک حرکت سریع مشتی آب خنک روی صورتم پاشیدم. چکمههایم را پوشیدم، غذای گربهها را دادم، کلاه ملوانی و پالتوی مشکی کهنهام را برداشتم، و به طرف همان مسیری راه افتادم که بارها طی کرده بودم، در امتداد خیابان پهن منتهی به خیابان بِدفورد[۴] و همان کافهی نُقلی در گرینویچ ویلج[۵].
پانویس:
[۱] استتسون (Stetson) نام مدل خاصی از کلاههای لبهدار ساخت شرکت جان ب. استتسون (بزرگترین تولیدکنندهی کلاه در جهان) است، که، مثلاً، در فیلمهای وسترن روی سر گاوچرانها دیده میشود. [م.]
[۲] Silverberry Open Road
[۳] لیندون جانسون (Lyndon Baines Johnson) سیوششمین رئیسجمهور آمریکا از ۱۹۶۳ تا ۱۹۶۹ بود. [م.]
[۴] Bedford Street
[۵] Greenwich Village، یکی از محلّههای مشهور در غرب منهتن که یکی از پاتوقهای اصلی هنرمندان، کولیها، نسل بیت و نیز جنبش مدرن رنگینکمانیها در شهر نیویورک بوده است.