آمده چند کتاب بگیرد که تلفنی سفارش داده است. حالا مشغول نگاه کردن آنهاست.

می‌گویم: «شنیدی خبر را؟»

-کدام خبر؟

-حادثه مکه… هفتصد و چند کشته و صدها زخمی…

mena, mecca

پوزخند می‌زند: «خوشحال شدم!»

حیرت می‌کنم: «خوشحال شدی!؟»

سر برمی‌دارد و نگاهم می‌کند. چشمان خاکستری رنگش را سایه اندوهی کهنه تیره کرده است. آدم بدی نیست. از صبح تا غروب در کارگاهی کار می‌کند. کتابدوست است و کتابخوان. گاهی از وقت ناهارش می‌زند و باشتاب به کتابفروشی می‌آید و چند کتاب می‌خرد. اگر پول داشته باشد می‌پردازد. اگر نه می‌گوید: «بنویس به حسابم…» بعد کم کم می‌پردازد. از «سیاسی‌ها»ی سابق است: زخم خورده و صدمه دیده و رنج کشیده… معمولا ساکت و کم حرف است. برخلاف بیشتر هموطنان که اگر چند روز یا چند ماه بازداشت شده باشند با افتخار و اغراق تمام «حبسیات» تحویل شنونده مادرمرده می‌دهند هیچگاه ندیده و نشنیده‌ام که از حبس و شکنجه بگوید. در همان اوایل دهه ۶۰ ناچار جانش را برداشته از وطن گریخته و پناه آورده به این کشور. مثل خیلی‌های دیگر در ضدیت با «آخوندها» و «جمهوری اسلامی» به ضدیت با «اسلام» و «مسلمانان» مومن رسیده است. در طول سال‌ها «مخالفت» تبدیل شده به «نفرت» و از نفرت «کینه» (کینه‌ای غلیظ آغشته به «تعصب») بیرون زده است. می‌دانم که این حرفش (:«خوشحال شدم!») محصول همان کینه و نفرت عمیق است.

می‌گویم: «اگر یکی از این صد و چند زن و مرد ایرانی که در این حادثه کشته شده‌اند از نزدیکانت بود بازهم خوشحال می‌شدی؟»

خاموش نگاهم می‌کند. حالا خاکستری چشمانش تیره‌تر شده است.

ادامه می‌دهم: «دقیقا ۴۰ سال پیش پدر و مادر من رفته بودند مکه… آن سال آتش‌سوزی بزرگی صدها زن و مرد را از بین برد… مادرم از بین رفت… پس از این‌همه سال هنوز که هنوز است داغ از دست دادنش در دل ما تازه مانده…»

لبخند تلخی بر لبانش می‌نشیند. سر تکان می‌دهد. چیزی نمی‌گوید.

فکر می‌کنم دیگر حرفی نمانده است. هرچه بگویم زیادی است. شکل «سرزنش» خواهد داشت و سرزنش هم هیچ اثر و فایده‌ای ندارد مگر ایجاد دلخوری و کدورت.

وقت رفتن یک لحظه برمی‌گردد:

– حق با توست…

شرح خلاصه ماجرای چهل سال پیش (آتش‌سوزی در مکه هنگام برگزاری مراسم حج):

و همان شرح به اضافه داستان کوتاهی که در مورد «مادر» و از دست رفتنش نوشته ام: «زیر باران خیس…»