در همگامی برای برپایی بنای یادبودی از خاطره‌های زندانیان زندان اوین، صفحات آغازین کتاب خاطرات زندانم “دستی در هنر، چشمی بر سیاست”، و چند صفحه از میانه کتاب را برگزیده‌ام. چنانچه از نوشته برمی‌آید وقتی من در بازداشتگاه مخفی ساواک در اوین محبوس بودم زندان اوین در همان محل در دست ساختمان بود. زندان دو سال بعد از انتقال من از بازداشتگاه اوین به بهره‌برداری رسید.

من البته سه سال بعد، یعنی یک سال پس از آغاز به کار زندان جدید اوین، مجدداً تنها برای یک شب از زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری به بازداشتگاه سابق اوین منتقل شدم که شرح آن را هم از صفحات ۱۶۶ تا ۱۶۸ همان کتاب می‌آورم تا بیان خاطراتم از این بنای بیداد در قلمرو شاه و شیخ را تکمیل کنم.

allamehzadeh_book03
رضا علامهزاده: دستی در هنر، چشمی بر سیاست، کتاب زندان. لس آنجلس‎ :‎شرکت کتاب‎ ،‎‏۲۰۱۲‏

نیما در خواب

اولِ ماه مهر سال ۱۳۵۲ به یکشنبه افتاده بود. “نازی”، همسرم، معلم مدرسه بود و حتماً باید روز اول مهر در مدرسه می‌بود. “نیما”، پسرمان ده یازده ماهه بود. وقتی دنیا آمد برادر بزرگترم که مهندس ساختمان بود مادر یکی از کارگرانشان را برای کمک به نگهداری نیما نزد ما فرستاد. “نَنه”، زنی میانسال و مهربان از اهالی روستائی در خراسان بود. با نزدیک شدن به سه ماه تعطیلی مدارس، نَنه با ما قرار گذاشت به روستایش برود و قبل از باز شدن مدارس برگردد. اما برنگشت. چند روز قبل از اول مهر، ما دربدر به دنبال یافتن جانشینی برای او بودیم. آخرین تیرمان این بود که روز آخر شهریور زنی را از حصیرآباد تهرانپارس بگیریم که آن هم به سنگ خورد. من پس از گشتی در بیغوله حصیرآباد دست خالی به خانه برگشته بودم. به ناچار قرار شد روز اول مهر نازی به مدرسه برود و من پیش نیما بمانم.

تازه در رشته کارگردانی فیلم فارغ‌التحصیل شده و حالا کارگردان بخش مستندسازی “تلویزیون ملی ایران” بودم. کارم طوری نبود که ناچار باشم هر روز به تلویزیون بروم. البته فیلم داستانی کوتاهی در دست تدوین داشتم که اتفاقاً به تلویزیون ربطی نداشت و من تازه فیلمبرداری آن را در روستاهای دوردست هزارجریت در جنگل‌های مازندران به پایان برده بودم. نام فیلم “شاهد” بود و من داشتم آن را برای “کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان” می‌ساختم؛ فیلمی که تدوینش از همان روز اول مهر ۵۲ با دستگیری من نیمه‌کاره متوقف، و نزدیک به شش سال بعد، چند ماهی پس از آزادی‌ام از زندان و سقوط رژیم پادشاهی، کامل شد.

صبح اول مهر، همسرم سفارشات لازمه را کرد و رفت مدرسه. در “آموزشگاه نابینایان” در جاده کوی کن تدریس می‌کرد که خیلی از خانه ما در تهران ویلا دور نبود. یک سال بود که طبقه دوم این خانه را اجاره کرده بودیم و صاحبخانه در طبقه اول زندگی می‌کرد. حدود ساعت یازده شیر نیما را دادم و او را در گهواره‌اش گذاشتم تا بخوابد. خبرش را هم تلفنی به نازی دادم تا نگران نباشد. تازه نیما خوابش برده بود که زنگ زدند. معمولاً در را زن صاحبخانه باز می‌کرد. ولی یک ساعت پیش من او را اتفاقی از پنجره دیده بودم که با زنبیل خرید بیرون رفته بود. در را که باز کردم دو مرد جوان پشت در بودند که هر دو بارانی‌هایشان را روی بازویشان انداخته بودند. یکی‌شان روزنامه‌ای تا شده در دست داشت. «آقای علامه‌زاده، کارگردان سینما؟» گفتم «بله.» یکی‌شان گفت آمده‌اند در مورد جایزه فستیوال اسپانیا مصاحبه کنند. وقتی گفتم بچه‌ام بالا خواب است و گرفتارم یکی‌شان کمی هلم داد به دالان و اسلحه‌ای را که در دست داشت از زیر بارانی نشانم داد. مغزم از کار افتاد. یا بهتر، مغزم با سرعتی سرسام‌آور به کار افتاد. فهمیدم گرفتار شده‌ام.

مرا بردند بالا. نیما هنوز در گهواره خواب بود. یک نگاه خیلی سطحی به اتاق‌ها کردند و بدون اینکه به هیچ چیز دست بزنند گفتند برای رفع یک سوء تفاهم کوچک با آن‌ها بروم کلانتری. گفتم اجازه بدهند زنگ بزنم تا همسرم بیاید پیش بچه. گفتند «تا بچه بیدار شود برمی‌گردی.» گفتم «چند دقیقه صبر کنید تا خانم صاحبحانه بیاید و بچه را به او بسپارم.» جوابشان فشار لوله کُلت بود روی کمرم. مرا به طرف پلکان هل دادند و پائین بردند بی‌آنکه کمترین توجهی به تمنای مکرر من برای تنها نگذاشتن نیما بکنند.

سر کوچه خاکی، یک پیکان با دو مرد جوان دیگر، هم تیپ خود آن‌ها، منتطر من بودند. کوچه از خیابان اصلی کمی پرت، و بسیار کم رفت و آمد بود. یک لحظه چشمم از دور به زن صاحبخانه افتاد که زنبیل به دست از خرید برمی‌گشت. همان لحظه یکی از مردان مرا به درون ماشین هل داد و نتوانستم بفهمم آیا زن صاحبخانه مرا دیده است یا نه. نزدیک به یک ماه در دردناک‌ترین دوران زندگی‌ام، وقتی با کف پای آش و لاش در سلول انفرادی بازداشتگاه اوین نگران بازجوئی‌های بیشتر بودم، میلیون‌ها بار این صحنه را در ذهنم مثل فیلم پس و پیش کردم تا بخودم اطمینان بدهم که زن صاحبخانه مرا در حال سوار شدن به آن پیکان دیده و بنابراین پیش از بیدار شدن نیما سر وقت او رفته است.

***

دکتر روانکاو، یک خانم هلندی، یکی دو ماه پیش به نیما گفته است این ترسی که تو از تنها ماندن در زندگی داری ناشی از همان تنها ماندنت در یازده ماهگی است. وقتی دیدی هر چه گریه می‌کنی کسی به دادت نمی‌رسد جائی در ناخودآگاه ذهنت، ترسِ از تنهائی خانه کرده که هنوز از آنجا خارج نشده است.

حالا که دارم این را می‌نویسم، نیما سی و هشت ساله است.

AliFotovvati-15November2014-Reza-Allamezadeh
رضا علامه‌زاده

سروان دادرس

رئیس اکیپ بازجویان من و دیگر هم‌پرونده‌هایم جوان خوش سیما و تحصیل کرده‌ای بود با نام مستعار “سروان دادرس”. بعدها دانستم واقعاً سروان ارتش بوده است با نام واقعی “هرمز آیرملو”. پدرش، تیمسار آیرملو، گویا یکی از آجودان‌های شاه بود.

به محض رسیدن به اوین در زیرزمین معروف آن، دست و پایم را به یک تخت فلزی بستند و سه نفر به نوبت با کابل‌های باریک و کلفت به کف پایم شلاق زدند. یکی از این سه نفر، در واقع فرمانده آن‌ها، سروان دادرس بود. از حدود ظهر که به اوین رسیدیم تا شاید حدود هشت نُه شب که زیر بغل مرا گرفتند و با پاهای ورم‌کرده و خون‌آلود به سلول انفرادی معروف به سلول‌های بالا بردند به تناوب دست به دست شدم (به این بند، بند بالا می‌گفتند چون چند پله از سطح زمین بالاتر بود).

یادم نمی‌رود وقتی در سلول را پشت سرم بستند احساس کردم بالاترین آرامش ممکن را یافته‌ام. گوئی این در هرگز باز نخواهد شد و من دیگر در مقابل یک چنین بی‌رحمی از سوی آن‌ها قرار نخواهم گرفت. در البته بارها و بارها باز شد و من بارها و بارها با تک تک آن سه نفر روبرو شدم. ترس از شلاق خوردن مجدد در من، و تهدید به آن از سوی آن‌ها همواره بود ولی تا روزی که از اوین به زندان قصر منتقل شدم، حدود پنج ماه بعد از دستگیری‌ام، دیگر هیچوقت در اوین شکنجه بدنی نشدم (شرح شکنجه بدنی در زندان قصر را به جایش خواهم آورد).

***

زندان اوین به شکلی که امروز است همانی نیست که در سال ۱۳۵۲، سال دستگیر شدن من، بود. اوین آنوقت‌ها بازداشتگاهی کوچک و سّری بود که به ساواک تعلق داشت و نه اتاق ملاقاتی داشت و نه مراجعه کننده‌ای. گرچه اغلب اهالی پایتخت از وجود این بازداشتگاه مخفی مطلع بودند و نامش هراس خاصی به دل‌ها می‌افکند اما کسی چیزی از آن نمی‌دانست و حرفی از آن نمی‌زد. کسانی که به رستوران دلباز “باغچه اوین” می‌رفتند و بر تخت چوبی کنار استخر خزه پوشیده آن استکانی عرق با ماست و خیار می‌زدند شاید نمی‌دانستند دیوار سنگی بسیار درازی که در آنسوی خیابان باریک تا دور دست‌ها می‌رفت باغ بسیار بزرگی را احاطه کرده بود که در مرکز آن و در میان درختان بلند بید و کاج و چنار که هزاران کلاغ بر سرشاخه‌هایشان لانه داشتند، ساختمان بازداشتگاه اوین قرار داشت.

با اینکه در پنج ماهی که در سلول‌های مختلف بازداشتگاه اوین بودم هرگز با چشم باز راه نرفتم اما حدوداً تصویری از آن در ذهن دارم. زندانیان در سه ساختمان جدا از هم نگهداری می‌شدند. ساختمان سلول‌های بالا شامل راهروئی دراز بود با حدود بیست سلول در یک سمت آن. هر کدام به اندازه یک و نیم در دو و نیم متر. توالت در ته بند قرار داشت که زندانیان به نوبت به آنجا برده می‌شدند تا همدیگر را نبینند. ساختمان بزرگتر که به سلول‌های وسط معروف بود حدود ده دوازده سلول داشت که در دو سوی یک راهرو نسبتاً وسیع مقابل هم قرار داشتند و در هر یک از آن‌ها سه چهار نفر جا می‌گرفتند. و سومین ساختمان که من هرگز در پنج ماه زندانی بودنم در اوین در آنجا نبودم ساختمانی دو طبقه بود، با چندین اتاق بزرگ بیست نفره به عنوان بند عمومی.

قسمت بازجوئی، شامل زیرزمین شکنجه، دفاتر بازجویان، و اتاق‌های بازجوئی، سه چهار دقیقه‌ای از قسمت زندانیان پیاده راه بود. وقتی با چشم‌بند از سلول به بازجوئی برده می‌شدم اجازه می‌دادند کمی چشم‌یند را بالا بزنم تا زیر پایم را ببینم؛ راهی باریک و شنزار که آبراه کوچکی قطعش می‌کرد. از پل آبراه جوی‌مانندی که می‌گذشتیم وارد محوطه ساختمان بازجوئی می‌شدیم. این چیزی است که مغزم از آنچه چشمانِ چشم‌بند خورده‌ام گزارش می‌کرد می‌فهمید. همین آبراه کوچک که در فاصله میان ترس بازجوئی و تنهائی سلول قرار داشت در بازگشت از هر بازجوئی به سلول، ذهنم را با خود به بیرون می‌برد؛ به مقابل رستوران باغچه اوین.

***

شاید باغ پهناور اوین علاوه بر این آبراه چندین آبراه دیگر نیز داشت. هر چه بود آب روان یکی از آن‌ها روبروی باغچه اوین از دل دیوار سنگی بیرون می‌ریخت و پیش از اینکه در جوی خیابان روان شود در حوضچه‌ای سیمانی جمع می‌شد. شاید سابق بر این کسانی از اهالی روستای اوین برای مصارف روزانه‌شان از همین حوضچه آب برمی‌داشتند. به هر حال، سه سال قبل از دستگیری‌ام یک روز جلو همین حوضچه، درست مقابل در ورودی رستوران باغچه اوین فیلمبرداری داشتیم.

دستیار “آربی آوانسیان” در اولین فیلم سینمائی‌اش “چشمه” بودم. هنوز در “مدرسه عالی تلویزیون و سینما” تحصیل می‌کردم و آربی یکی از اساتیدم بود. او همین حوضچه را که بر دیوار سنگی باغ اوین تعبیه شده بود برای یک صحنه از فیلمش انتخاب کرده بود. آن روز نزدیک به بیست نفر از اکیپ تهیه و کارگردانی و افراد فنی و بازیگر برای فیلمبرداری از این صحنه در جاده باریک مقابل رستوران باغچه اوین جمع بودیم. بازیگران این صحنه که تماماً زن بودند لباس‌های سیاه به سبک زنان ارمنی جلفای اصفهان به تن داشتند و می‌بایست دور حوضچه گرد می‌آمدند. زنده‌نام “نعمت حقیقی” که همین امسال فوت شد فیلمبردار بود و دستیاری داشت جوان و بلند بالا و قوی هیکل که نامش را به خاطر نمی‌آورم. من به‌عنوان دستیار کارگردان، تازه صحنه را برای فیلمبرداری آماده کرده بودم و همان دستیار بلند بالا سه‌پایه دوربین را وسط جاده باریک کاشته بود که یک جیپ با سرعت زیاد از سر پیچ ظاهر شد و راننده بی‌آنکه با دیدن این همه آدم کمی از سرعتش بکاهد به طوری گذشت که اگر دستیار فیلمبردار، دوربین را به سرعت کنار نکشیده بود ممکن بود به آن بزند.

evin prison 10
نمای بیرونی از زندان اوین

نگرانی که فرو نشست دوباره صحنه چیده شد اما تا نعمت بیاید کلید دوربین را بزند دوباره همان جیپ با همان سرعت برگشت. ولی این بار قبل از اینکه از مقابل ما عبور کند دستیار فیلمبردار پرید جلو ماشین و متوقفش کرد. دستیار درشت قامت با خشمی که در نگاهش بود در ماشین را باز کرد و گوش راننده را که مردی میانسال بود پیچاند و گوئی بچه‌ای را ادب می‌کند تشری به او زد و در ماشین را بست. راننده که به سختی تحقیر شده بود با سرعت دور شد.

هنوز ما از گیجی این حادثه در نیامده بودیم که باز همان جیپ به سراغمان آمد اما این بار یک “کامانکار” ارتشی نیر به دنبالش بود که دست‌کم ده سرباز مسلح در آن بودند!

تازه همه متوجه خطری که پیش آمده بود شدیم. راننده‌ی جیپ یکی از استوارهای بازداشتگاه اوین بود که آمده بود تا تلافی تحقیری که جلو جمع شده بود را بر سر دستیار فیلمبردار ما در آورد. صحنه با حضور استوار زخم خورده و سربازان سرنیزه به دست چنان سنگین بود که برای دقایقی نفس همه بند آمد. به‌ویژه آن که در پشت این نمایش قدرت نیروی هراسناک ساواک خوابیده بود. نقطه قوت ما البته این بود که فیلمی که می‌ساختیم متعلق به تلویزیون ملی ایران بود که وابستگیش به رژیم، هاله‌ای از حفاظت به دور ما می‌کشید. همین هم بود که اولین کاری که آربی کرد این بود که از تلفن رستوران باغچه اوین زنگی به “رضا قطبی” رئیس تلویزیون بزند.

تلاش برای میانجی‌گری از طرف نعمت و آربی و دیگران تا مدت‌ها به جائی نرسید؛ تا بالاخره دستیار فیلمبردار از سوءتفاهمی که پیش آمده بود عذر نخواست، شر نخوابید. وقتی استوار و سربازان، راضی از نسق‌گیری، به بازداشتگاه اوین بازگشتند ما در فضائی یخ به ساده‌ترین شکلی کار فیلمبرداری را به پایان بردیم. اکیپ فیلمبرداری که راه افتاد و رفت من و “رایمون هواکیمیان”، که دوست نزدیکم و مدیر تهیه فیلم چشمه بود، دمی در باغچه اوین ماندیم و بر روی تخت چوبی کنار استخر لبی‌تر کردیم.

سال‌ها بعد، و هزاران فرسنگ به دور از آنجا، وقتی داشتم در هلند رمان “تابستان تلخ” را می‌نوشتم آنچه در ذهنم از فضای رستوران باغچه اوین باقی مانده بود را وام گرفتم و فصلی از رمان که در آن پدر قهرمان قصه با معشوقه‌اش برای آخرین بار در شهرک “پرندک” دیدار می‌کند را توصیف کردم.

***

“کمیته مشترک”

نوشتن اعتراض‌نامه دسته‌جمعی توسط زندانیان در نیمه اسفندماه ۱۳۵۵ عملی بود که در سال‌های پیش از آن تصورش از ذهن کسی نمی‌گذشت. من همانطور که گفتم از یک‌ماه پیش از آن در بند مجرد بودم و از شیوه شکل‌گیری این حرکت جمعی و محتوای نامه اطلاعی نداشتم لذا بیش از این بدان نمی‌پردازم. از عواقب آن، البته خواهم نوشت.

قبل از این‌که در کمیته مشترک از مینی‌بوس پیاده شویم از ما خواسته شد بلوز زندان را به جای چشم‌بند روی سرمان بیاندازیم. به همان شکل، در یک صف ما را به زیرهشت یکی از بندها بردند. من بار اول بود که به “کمیته مشترک ضد خرابکاری” می‌آمدم و بنابراین تصوری از آن نداشتم. اما همین بار اول آن‌قدر طول کشید که علیرغم چشم بسته ماندن بتوانم تصوری از کمیته مشترک به دست آورم.

کمیته در قلب تهران در حوالی میدان سپه قرار داشت. ساختمانی بود سه طبقه که هر طبقه دارای دو بند بود که مثل دو خیابان از فلکه‌ی دایره‌واری منشعب می‌شدند.

در جائی مثل بک هشتی‌، ما نُه نفر را که بلوز به سر کشیده بودیم چهارزانو بر زمین نشاندند. یک مأمور ساواک که بعد فهمیدم “رسولی”، یکی از معروف‌ترین چهره‌هایشان بود، بلوز هر فردی را یکی یکی بالا می‌زد و اسمش را می‌پرسید و بسته به این‌که او را می‌شناخت یا نه حرفی می‌زد، دوباره بلوز را به سرش می‌کشید و سر وقت نفر بعدی می‌رفت.

بلوزم را که کنار زد مرا نشناخت، ولی تا اسمم را گفتم گفت «آخه پیرمرد تو چرا درگیری راه می‌اندازی!؟» من تازه سی و سه ساله بودم و این اولین باری بود که کسی به من پیرمرد می‌گفت. همان روز وقتی در توالت، تصویر سر و ریش یک ماه نتراشیده‌ام را در آب دستشوئی دیدم متوجه سفیدی زودرس بخشی از موی سر و صورتم شدم.

رسولی وقتی کار شناسائی‌اش تمام شد دستور داد ما را ببرند. با کمال تعجب نه تنها از هم جدایمان نکردند بلکه همه را در یک اتاق نظیف و بزرگ جا دادند و در را به رویمان بستند. جشنی بزرگ به راه افتاد! بخصوص برای من و سلامت رنجبر که از مجردِ باغ خلاص شده بودیم واقعا جشن بود. همه هم‌دیگر را بغل کردیم و بوسیدیم و نمی‌دانستیم چگونه آن همه حرف‌های گفتنی را به هم بگوئیم.

این شادمانی دو سه ساعتی بیشتر طول نکشید. مأموری آمد و از ما خواست سرمان را دوباره بپوشانیم و دنبال او به صف راه بیافتیم. با کمال تعجب حس کردیم که داریم از ساختمان خارج می‌شویم. وقتی به کمک نگهبان از رکاب یک مینی‌بوس بالا رفتیم فهیمدیم قرار است ببرندمان جای دیگر. اما کجا؟ یکی از ما پرسید، ولی جوابی نشنیدیم.

وقتی در مینی‌بوس بسته شد یکی از ما به یکی از نگهبانان گفت ما با هم در یک اتاق بودیم و همدیگر را می‌شناسیم چرا باید چشممان را بپوشانیم؟ نگهبان گفت وقتی از کمیته بیرون رفتیم می‌گذارد بلوز‌مان را از روی سرمان برداریم.

وقتی مینی‌بوس از ساختمان خارج شد و ما چشممان را باز کردیم باز هم جز خودمان و چند نگهبان چیزی ندیدیم چون پنجره‌ای در بین نبود. با این‌همه شنیدن صدای خیابان‌های تهران برایمان تازگی مطبوعی داشت. از راه دوری که طی می‌کردیم، و از زوزه‌ی مینی‌بوس در سربالائی‌ها حدس می‌زدیم دارند ما را به زندان اوین می‌برند. حدسمان درست بود. ولی ما را به زندان تازه‌ساز اوین نبردند بلکه به همان ساختمانی بردند که پیش‌ترها بازداشت‌گاه مخفی اوین محسوب می‌شد و من تجربه‌های تلخ ماه‌های اولیه زندانی شدنم را در آن‌جا داشتم.

سلام بر اوین!

مینی‌بوس که در اوین توقف کرد دوباره بلوز‌مان را روی سرمان کشیدیم و یکی یکی به نوبت پیاده شدیم. نوبت من که شد، مأموری دستم را گرفت و با خود برد. در اتاق نگهبانی، بلوز‌م را از سرم برداشتم و به ناگهان با چهره‌ی مهربان همان استواری که نامش را به یاد ندارم روبرو شدم. استوار، انگار یکی از نزدیکانش را دیده باشد شادمانه از جایش پرید و با من دست داد «تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟»

خوشحالی من هم حد نداشت. انسان موجود غریبی است! انگار به خانه‌ی دوره‌ی کودکی‌ام برگشته بودم و یکی از نزدیکان دور مانده از خودم را می‌دیدم. دو نگهبانی که برای تفتیش بدنی ایستاده بودند از برخورد دوستانه‌ من و استوار در حیرت مانده بودند.

تفتیش که تمام شد با چشم بسته مرا به ساختمان سلول‌های وسط بردند. در راهرو بندِ وسط، نگهبانی که همراهم بود چشمم را باز کرد و قبل از این‌که هجوم خاطره‌های تلخ دوران زندانی بودنم در این بند روحیه‌ام را خراب کند، مرا به درون سلولی برد که سه نفر دیگر از ما ۹ نفر در آن بودند. باقی را هم پس از تفتیش بدنی به سلول بغلی ما آوردند.

نگهبانِ بند، با آن‌که آشنا نبود پیدا بود که تحت تأثیر برخورد مهربانانه‌ استوار فهمیده بود که با بازداشتی‌های تازه روبرو نیست. این بود که وقتی گفتیم می‌خواهیم به دستشوئی برویم در هر دو سلول را با هم باز کرد و خودش رفت به اتاق نگهبانی. و ما در راهرو بلندِ بند به زندانیانی که در سلول‌های دیگر بودند و آنان را نمی‌شناختیم از پشتِ در بسته با صدائی خفه که به سختی باید به گوششان رسیده باشد سلام کردیم!

***

وقتی مطمئن شدیم نگهبان آدم سختگیری نیست صدایش زدیم و گفتیم دستشوئی و حمام خیلی کثیف است اگر بخواهد می‌توانیم بشوریم‌شان. سه سال پیش هم وقتی در همین بند بودم، من و هم‌سلول‌هایم گاهی نه فقط حمام و دستشوئی بلکه کف موزائیک‌پوش بند را به تقاضای خودمان شسته بودیم. البته این بار هم مثل بارهای قبل این آمادگی فقط برای این بود که بتوانیم پس از شستن توالت و دستشوئی به شستن راهرو بپردازیم تا به راحتی و بدون احساس خطر، پشتِ در سلول‌ها برویم و با زندانیان دیگر حال و احوال کنیم. این بار اما کمی فرق می‌کرد چون هیچ‌یک از زندانیان را نمی‌شناختیم و حتی مطمئن نبودیم کسی در سلول‌ها هست یا نه!

با این همه، وسوسه‌ تماس با دیگران، حتی بدون هیچ دلیل و انگیزه خاصی، از همان ساعتی که زندانی از دنیای بیرون بریده می‌شود در جائی از وجودش لانه می‌کند؛ وسوسه‌ای که حتی خطر شکنجه جلودارش نیست.

فردای آن روز، یعنی تنها یک روز پس از ورودمان به اوین، دوباره چند مأمور آمدند و هر نُه نفر ما را با چشم‌بند از سلول‌ها بیرون بردند. طبق معمول کمترین توضیحی در بین نبود. وقتی دقایقی بعد سوار مینی‌بوسم کردند توانستم چشم‌بندم را کمی بالا بزنم و مطمئن شوم همه با همیم.

همین‌قدر که با دیگران بودم بیشترین آرامش را داشتم. بیش از یکماه تنها ماندن در مجردِ باغ سخت‌ترین دوران زندانی بودنم تا کنون بود. باور نداشتم دوران سخت‌تر هنوز در راه بود.

مینی‌بوس که راه افتاد و از در باغ اوین بیرون رفت نگهبان اجازه داد  چشم‌بندمان را بالا بزنیم. ولی پاسخی به این پرسش که کجا دارند ما را می‌برند نداد.

از سر و صدای خیابان و ماشین‌های که دیده نمی‌شدند معلوم بود که داریم به طرف مرکز شهر می‌رویم؛ به طرف “کمیته مشترک ضد خرابکاری”. جائی که همین دیروز چند ساعتی در آن بودیم و هنوز جا نیافتاده به اوین آورده شده بودیم. چرا؟ ما برای این پرسش پاسخی نداشتیم. آن‌هائی که داشتند هم اهل گفتن نبودند!


از مجموعه خاطرات اوین

تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی

وقتی که “اوین” شبیه “قزل‌حصار” بود − حامد فرمند

اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی

در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری

بیشتر بخوانید:

کشتارهای دهه ۶۰