در میان دولتمردان سرشناس ایران کمتر کسی را با ویژگیهای مجید رهنما میتوان یافت. با آنکه به بالاترین مدارج اداری در رژیم گذشته دست یافته بود، از اطوار سرسپردگان به قدرت و کُرنشهای آنان در او اثری نمیدیدی و در رفتار شخصی و سلوک اجتماعی اش نشانی از نخوت قدرتمداران و خودستایان به چشم نمیآمد. پاکدست و پاکدل بود. و این همه، در چشم بسیاری کسان، با وزارت و سفارت و آن چیزها که در بارۀ او و برخی روابطش بر زبانها بود، نمیخواند. به راستی مجید رهنما که بود؟
در روز سه شنبه هجدهم آذر ١٣٠٣ (٩ دسامبر ١٩٢٤) در خانوادهای زاده شده بود که سرنوشتش از جانب پدر به پَست و بلندِ سیاست آویخته بود. پدرش زین العابدین شیخ العراقین مازندرانی، در کربلا به دنیا آمده بود (یکشنبه هجده آذر ١٢٧٣ / ٩ دسامبر ١٨٩٤ ) و در همانجا تحصیلات قدیم و فقه و حکمت و اصول را تمام کرده بود و سپس به ایران برگشته و کسوت روحانی را کنار نهاده و به روزنامه نگاری روی آورده بود. دیری نگذشت که در تهران شهرتی به هم رساند و نام خود را به رهنما، نام روزنامهای که چندی مدیرش بود، تغییر داد. طرفدار جمهوری بود. اما به تغییر سلطنت رأی داد و در آغاز در حلقۀ هواداران رضا شاه بود، تا آنکه سرانجام به خشم او گرفتار آمد و به زندان افتاد (١٣١٤). در آن زمان زین العابدین رهنما صاحب ایران مهمترین روزنامۀ سیاسی و خبری تهران بود. اندکی پس از بازداشت با وساطت مهدی قلی خان هدایت، مخبرالسلطنه، از زندان آزاد و به فرمان شاه، راهی تبعید شد. نخست، به همراه خانواده به عتبات و سپس به لبنان رفتند و در بیروت اقامت گزیدند و تا برافتادن رضا شاه و تغییر اوضاع در شهریور١٣٢٠، به ایران بازنگشتند.
بدین ترتیب واپسین سالهای کودکی و آغاز نوجوانی مجید در بیروت میگذرد و در همانجاست که پیوندهای دوستی اش با امیر عباس هویدا شکل میگیرد. پس از دبیرستان برای تحصیل به دانشگاه سن ژوزف میرود و از آنجا لیسانس حقوق و فوق لیسانس در اقتصاد سیاسی میگیرد. در همین سال هاست که با اندیشههای چپ آشنا میشود و به حلقۀ ایرانیان چپگرا راه مییابد و با آنها آمد و شد میکند.
در بازگشت به ایران پس از شهریور ٢٠ پدرش انتشار روزنامۀ ایران را که در غیاب او به مجید موقر، مدیر مجلۀ مهر، سپرده بودند از سر میگیرد و به ریاست ادارۀ انتشارات و تبلیغات میرسد. ظاهرا در همین ایام است که مجید رهنما همراه با مجتبی سلطانی یک برنامۀ موسیقی برای صبحهای جمعۀ رادیو تهران، که به تازگی تأسیس شده بود (١٣١٩)، تدارک میبینند و به زحمتی ابوالحسن صبا را راضی میکنند تا بیاید و در برنامۀ آنها تکنوازی کند.
چندی بعد زین العابدین رهنما وزیر مختار ایران در سفارت فرانسه میشود (١٩٤٤) و به پاریس میرود. پاریسِ آزاد شده از حضور فاشیسم و اشغالگران. اما مجید در آنجا مسلول میشود و برای معالجه به همراه رفیق گرمابه و گلستانش، فرخ غفاری، که او هم دچار همین بیماری شده بود، به آسایشگاهی در سوئیس میروند. در همانجاست که مجید در شانزدهم اکتبر ١٩٤٥ با مریم اعتمادی ازدواج میکند و خطبۀ عقدشان را قصه گوی پرآوازۀ یکی بود یکی نبود، محمدعلی جمالزاده، میخواند. پس از ازدواج، دوباره به تحصیل باز میگردد و دو سه سالی بعد رسالۀ دکتری اش را در حقوق و اقتصاد سیاسی زیر نظر اقتصاددان مشهور فرانسوا پروFrançois Perroux در دانشگاه پاریس میگذراند و به ایران باز میگردد.
نخستین کار حرفهای او، پس از بازگشت به ایران، روزنامه نگاری است. نخست در روزنامۀ ایران و سپس در مطبوعات دیگر نیز همزمان قلم میزد، از جمله در روزنامۀ رهبر و مردم وابسته به حزب تودۀ ایران. و گاهی هم مفالاتی با نام مستعارِ مرجان مینوشت. یکی از نوشتههای خواندنی او در این دوره، مطلبی ست که در فهم و اهمیت آثار پیکاسو نوشت و در پی آن مشاجرهای قلمی میان او و احسان طبری برسر پیکاسو در گرفت.
بعد از این دورۀ کار مطبوعاتی به استخدام سرویس دیپلوماتیک وزارت امور خارجه در میآید (١٣٢٤) و در آنجا مشغول به کار میشود. چندی هم، پیش از ترک ایران، برای راه انداختن کانون ملی فیلم (١٩٤٩) به یاری فرخ غفاری و عبدالله حبیبی میشتابد تا در آنجا فیلمهای اروپائی و شوروی را به زبان اصلی نمایش دهند.
نخستین مأموریت مهم او در وزارت امور خارجه، دبیریِ سفارت ایران در مسکوست (٥٤-١٩٥٠). چندی بعد هنگامی که برای نخستین بار کشورهای تازه به استقلال رسیدۀ جهان سوم در کنفرانس باندونگ در اندونزی گرد هم میآیند (١٨ تا ٢٤ آوریل ١٩٥٥) مجید از اعضای هیئت نمایندگی ایران است و در آنجا به دیدار نهرو میرود. پس از آن به سمت سرکنسول ایران راهی سانفرانسیسکو میشود (٦٢-١٩٥٩) و سپس به معاونت امور بین المللی و اقتصادی وزارت امور خارجه میرسد (٦٥-١٩٦٣). در همین دورۀ بازگشت به ایران است که در دانشگاه ملی و در مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعیِ دانشگاه تهران درس میدهد و درسنامه هایش را در کتابی به نام مسائل کشورهای آسیائی و آفریقائی و ریشههای آن در سال ١٣٤٥ منتشر میکند که تا سالها در فهرست کُتبِ ضالّۀ دستگاههای امنیتی قرار داشت. آخرین مأموریت مهم او در وزارت امور خارجه تصدی سفارت کبرای ایران در سوئیس بود (٦٧-١٩٦٥).
در ایام سفارت، روزی ایرج اسکندری، که با او رابطۀ دوستی داشت، از مجید درخواست دیداری خصوصی در مرز سوئیس میکند. وی مقیم آلمان شرقی بود. مجید این درخواست ملاقات با یکی از رهبران بلند پایۀ حزب توده را، که بیرون از عرف دیپلوماتیک بود، میپذیرد و در زمستان ١٣٤٤ (١٩٦٦) به تنهائی به دیدار او میرود. ایرج اسکندری از او میخواهد که هنگامی که شاه برای اسکی و تفریحات زمستانی در سوئیس به سر میبرد، درخواستی را از جانب او با وی در میان بگذارد. مجید، با آنکه از حساسیتهای شاه نسبت به حزب توده خبر داشت، به او قول مساعد میدهد. در دیدار با شاه پس از توضیحاتی شفاهی، گزارش مکتوب دیدارش را عرضه میکند. تفاضای ایرج اسکندری حق بازگشت اعضای حزب توده به ایران و اجازۀ انتشار روزنامه بود. شاه با خواندن گزارش برآشفته میشود و آن را پرت میکند و با تغیُّر میگوید: ” اینها حالا برای ما شرط هم میگذارند. میتوانند به ایران برگردند به شرط آنکه دادگاه به کارشان رسیدگی کند.” سپس از مجید رهنما میخواهد که گزارشش را به دفتر دربار ارسال کند.
هنوز دورۀ مأموریتش در سفارت سوئیس به پایان نرسیده بود که با الهام از مرکز ملی تحقیقات علمی در فرانسه، ضرورت تأسیس یک پژوهشگاه ملی و مستقل در ایران را با امیر عباس هویدا در میان میگذارد. آموزش و پژوهش و راههای گسترش آن، از دیر باز، یکی از درونمایههای پایدار تلاشهای او بود. مدتی بعد هویدا او را فرا میخواند و ضمن موافقت با پیشنهاد او میگوید این مؤسسه باید در دلِ یک وزارتخانه عمل کند و از مجید میخواهد سرپرستی آنرا بپذیرد. سرانجام پس از چون و چراهای بسیار و در پی پافشاری و قولهای مساعد هویدا در برآوردن خواستهای او، آن فکر نخستین به تأسیس وزارت علوم و آموزش عالی در ایران میانجامد. در مدت سه سال و نیمی که مجید رهنما عهده دار این وزارتخانه بود (٥٠-١٣٤٦)، بودجۀ آموزشی کشور به سه برابر افزایش یافت و دانشگاهها و مؤسسات پژوهشی و آموزشی تازهای چون دانشگاه آزاد، دانشگاه بوعلی همدان، مؤسسۀ تحقیقات و برنامه ریزی علمی، مرکز اسناد و مدارک ایران و مرکز خدمات کتابداری به وجود آمدند. از همان ابتدا کوشید تا استقلال دانشگاهها تأمین شود و از دخالتهای سیاسی دولت در امور دانشگاهها تا آنجا که میتوانست جلوگیری کند. شمار زیادی از درس خواندگان و پژوهشگران جوان ایرانی از خارج به کشور بازگشتند و در مراکز دانشگاهی جدید به کار گمارده شدند. با این همه در اواخر کار از جوِّ سیاسی حاکم بر کشور و بگیر و ببندهای دستگاه امنیتی و فشار بر دانشگاهها سخت آزرده و از دوگانگی جایگاه و نقش خود در رنج بود و از وزارت استعفا داد. کاری که در آن زمان مرسوم و معمول نبود.
در دورۀ طولانی خدمت در وزارت امور خارجه و فعالیت دیپلوماتیک، در چهارده اجلاس پیاپیِ مجمع عمومی سازمان ملل متحد به عنوان نمایندۀ ایران شرکت میکند (٧٢-١٩٥٧). در همین سال است که به کمیسیون چهارم ملل متحد میپیوندد که عهده دار پیشبرد جنبش استعمارزدائی ست. مجید رهنما یکی از پرتلاشترین اعضای این کمیته است و نقشی تعیین کننده در پیشنهاد و تدوین قطعنامۀ مشهورِ ١٥.١٤ بازی میکند و سازمان ملل متحد برای نخستین بار حق استقلال کشورهای مستعمره را به رسمیت میشناسد (١٩٦٠). به پاس قدردانی از کوششهای او در حمایت از مبارزۀ کشورهای جهان سوم برای رهائی از استعمار است که مجمع عمومی رأی به انتخاب او به عنوان کمیسرعالی ملل متحد برای نظارت بر انتخابات و همه پرسی در رواندا-بروندی میدهد (١٩٥٩). برای انجام مأموریت به رواندا میرود. همه پرسی برگذار میشود و در پی آن رواندا به استقلال میرسد. در ١٩٦٥ به ریاست کمیسیون چهارم انتخاب میشود.
در آخرین روزهای دسامبر ١٩٧١ چون آمریکا و شوروی بر سر نامزدی دبیر کل جدید سازمان ملل متحد به توافق نمیرسند، هیئت نمایندگی فرانسه مجید رهنما را که چهرهای محبوب به ویژه در میان نمایندگان کشورهای جهان سوم بود برای احراز این سمت پیشنهاد میکند. این پیشنهاد با مخالفت بلژیک و ایران روبرو میشود. بلژیکیها به دلیل نقش فعال او در جریان استعمارزدائی و استقلال رواندا، مستعمرۀ سابق خود، چشم دیدن او را نداشتند؛ و ایران هم از طریق فریدون هویدا، که عضو هیئت نمایندگی ایران بود، مخالفت شاه و عدم حمایت ایران از این پیشنهاد را به او ابلاغ میکند. سرانجام در نخستین روزهای ماه ژانویۀ ١٩٧٢ کورت والدهایم به دبیر کلی سازمان ملل متحد انتخاب میشود.
کمی بعد به دعوت دبیر کل یونسکو، مجید به فرانسه میرود و به کمیسیون هفت نفرهای میپیوندد که به ریاست نخست وزیر پیشین فرانسه ادگار فور Edgar Faure عهده دار تهیۀ گزارش جامعی از وضع آموزش در جهان است.این گزارش با نام آموختن برای زیستن در ١٩٧٢ منتشر و به سی زبان، از جمله به فارسی، ترجمه میشود و در مجمع عمومی یونسکو به اتفاق آرا به تصویب میرسد و پایۀ برنامۀ آموزش مداوم یونسکو قرار میگیرد.
مشاهدات و تجربیات گوناگون و گستردۀ او در مورد برنامههای جهانیِ توسعه از بالا و مأموریتهای بین المللی و همنشینی و گفت و شنود با اندیشمندان و کنشگرانی که بدیلهای دیگری پیشنهاد میکردند، راهها و مفهومهای تازهای در برابر او گشوده بودند که یکسره با روشها و کارکردهای پیشین کارگزاران سنّتیِ تزریقِ توسعه، متفاوت بود. با تکیه بر همین بازنگریها و با الهام از تجربههای نوین به ویژه پزشکان پابرهنه در چین، مدرسههای پیشبرد دسته جمعیِ پائولو فریره در برزیل و مدرسههای عشایری بهمن بیگی و آنچه از آموزش ستمدیدگان میشد آموخت، اندیشۀ برپائی طرح تازهای در مناطق روستائی ایران، برپایۀ این دست آوردها، در ذهن او شکل گرفت. به سراغ هویدا میرود تا زمینههای سیاسی تحقق طرح را آماده سازد. به دنبال آن کار مطالعۀ میدانی آغاز میشود و نخستین گامها برای پی ریزی طرح توسعۀ منطقهای سلسله (الشتر) در استان لرستان برداشته میشود (١٣٥١). از همان آغاز، مشارکت مردم در تشخیص نیازها و راههای برآوردن آنها شرط و پشتوانۀ پیشرفت کار بود. به موازات کار عملی در روستاها و با روستائیان، مرکز مطالعات توسعۀ درون زا نیز برای پژوهشهای میدانی و ارزیابی فعالیتهای طرح به وجود آمد. به مرور از میان روستائیان بهورزان، مروجان و معلمانی تربیت میشوند که به نام مردمیار رشتۀ بسیاری از کارها را با کمک مربیان طرح به دست میگیرند. طرح الشتر با اقبال مردم روبرو شد. وضع زندگی آنها را بهبود داد و مناسبات حاکم محلی را در برخی زمینهها به سود مردم به هم ریخت و نیرو و صدای تازهای به روستائیان تهیدست بخشید. اما به دلایل سیاسی آشکار، طرح باید در همان محدوده، چون جزیرهای جدا افتاده، محبوس میماند. و در آن نظام اداری و سیاسی قابل الگوبرداری و گسترش به مناطق دیگر نبود. سرانجام هم در سال ١٣٥٧ بودجۀ طرح را قطع میکنند و فقط اجازه میدهند پروژههای جاری ناتمام را به پایان برسانند.
پس از به راه افتادن طرح و کم شدن بار کار، مجید دوباره میتوانست در عرصۀ بین المللی به کوشش هایش ادامه دهد. در ١٩٧٤ عضو کمیتۀ ٢٤ نفره برای بازسازی restructuration سازمان ملل متحد شد و عضویت در شورای دانشگاه ملل متحد (UNU) و معاونت شورای بین المللی سوادآموزی بزرگسالان را پذیرفت. دو سال بعد به شورای اجرائی یونسکو پیوست (٧٨-١٩٧٦). از سال ١٩٧٩ تا ١٩٨٢ هماهنگ کنندۀ ارشد و نمایندۀ مقیم سازمان ملل متحد در کشور مالی شد و پس از پایان این دوره به سمت مشاورِ ارشدِ سرپرستِ برنامۀ توسعۀ ملل متحد UNDP برگزیده شد و برای نخستین بار برنامۀ همکاری با سازمانهای غیر دولتی NGO و توسعۀ پایه را در سطح جهانی پی ریزی کرد (٨٥-١٩٨٢) و با همین سمت در ١٩٨٥ از سازمان ملل متحد بازنشسته شد. از آن پس به تدریس و پژوهش در دانشگاههای امریکا و کانادا از جمله در برکلی، استنفورد، کلرمونت و بریتیش کلمبیا در ونکوور پرداخت. در این دوران فراغت چند کتاب* نیز منتشر کرد.
♦♦♦
این نگاهِ گذرا به سیرِ زندگیِ اداری و به سیاهۀ بلند بالای مشاغل رسمی و شناسکارنامۀ او نه تنها آئینۀ تمام نما و صادقی در برابر سیمای او نمینهد، بلکه به ویژه در مورد کسی چون او ممکن است پردۀ ساتری باشد بر روشنای ضمیر و سیرتی که با این القاب و انساب رسمی بیگانه بود و از همۀ این تکلّفها به دور بود. تا با او مینشستی، و در همان نخستین دیدارها، مهربانی و صفای باطن او بر دلت مینشست. آیینۀ دلش آنقدر صاف و ساده بود که بازتابش را در همۀ لحظههای مصاحبت با او به چشم میدیدی. با آنکه نام او با آن مشاغل و مناصب آمیخته بود اما سخت وارسته بود و ظاهرا این صفت از مادر، زکیۀ حائری (١٣٥٦-١٢٨١)، به او رسیده بود که بانوئی عارف بود.
به راستی آدمی با فهم و خُلق و خوی او چگونه توانسته بود با آن دستگاهِ برکشیدۀ کودتا و عواملِ آن سَرکُند؟ چگونه توانسته بود تا آنجاها که او رفته بود بالا برود؟ اگر معمّائی در وجود او سراغ میکردی، در همین نسبت و رابطه اش با قدرت بود. چگونه میشد این رابطه را فهمید و پذیرفت؟ چگونه میشد جایگاه او را در سلسله مراتبِ آن قدرتی که با او و با واقعیتی ملموس از وجود او بیگانه بود توضیح داد؟ این هستی اجتماعی چگونه خوابِ او را آشفته نکرده بود و این دو پارۀ چنین بیگانه از هم چگونه در وجود او با هم جمع آمده بود؟ صمیمیت و شفافیتِ حضور او، یافتن پاسخ را نه آسان تر، که دشوارتر میکرد. چرا که اگر این دوگانگیها را در رفتار او به چشم میدیدی، رمز معما آسان تر گشوده میشد. اما او چنین نقابی به چهره نداشت. با این همه تنها وقتی از نزدیک او را میشناختی و به سرشت او پی میبردی، برخی دادههای زندگی اش راه هائی برای دست یافتن به پاسخ، پیش رویت مینهاد:
پدرش، زین العابدین رهنما، روزنامه نگاری با نفوذ و اهل سیاست و مناسباتِ قدرت بود. مجید یازده ساله بود که براثر تبعید پدر راهی لبنان شدند. بیروت آن سالها شهر زیبا و پررونقی بود که در آن انواع فرقهها و مذهبها با هم و در کنار هم میزیستند و به سه زبانِ عربی، انگلیسی و فرانسوی سخن میگفتند. مدرسۀ سن ژوزف که قدیمیترین مدرسه و دانشگاه فرانسوی زبان بیروت بود در ١٨٧٥ از اتحاد و همکاری میان یسوعیان مسیحی (ژزوئیت ها) و لائیکهای جمهوری سوم فرانسه (١٩٤۰-١٨٧۰) پدید آمده بود. تحصیل و زندگی در آن محیط، آشنائی و آمیزش با باورها و آئینها و کیشهای مختلف، بی تردید اثراتی دیرپا در شکل گیری شخصیت او و در پرورش آزادی وجدان و تسامح و رواداری در او نهاده بود. میدانیم که نخستین تماسها و نزدیکی هایش با اندیشههای چپ و عدالت خواهی نیز از همانجا آغاز شد. گرایشی که هرگز در او فرو نمُرد. در بازگشت به ایران و پس از آن کارهای مطبوعاتی و قلمزنی ها، نخستین مأموریت رسمی اش در شوروی همزمان با سالهای آخر فرمانروائی استالین میشود و از نزدیک فرجام تلخ آرمانها و امیدهای انقلاب اکتبر را میبیند.
کار در وزارت امور خارجه و سازمان ملل متحد موجب اقامتهای طولانی او در خارج از ایران و دوری اش از محیط سیاسی و اداری ایران بود. با مسائل سیاسی روز در ایران و بند و بستهای درون هیئت حاکمه، سروکاری نداشت و همین دوری جغرافیائی و ذهنی از ایران، بی تردید یکی از عوامل اصلی دوام او در آن دستگاه بود. هر بار که در خود ایران مصدر کاری میشد، پس از چندی با سرخوردگی آنرا رها میکرد. تازه او در موقعیتی بود که پیش از پذیرفتن کار، شرط و شروط هم با مقامات بالا میگذاشت و پس از گرفتن وعدههای مساعد، تن به کار میداد. آخرین نمونۀ آن طرح الشتر بود که با آنکه خود پیشنهاد آنرا داده بود، شرطش در گفتگو با هویدا این بود که کلیۀ اختیارات وزرا در محل (جز وزیر کشور) به او واگذار شود و کار استخدام در طرح از حیطۀ نظارت ساواک بیرون باشد و همکارانی که او برمی گزیند، گرفتار وارسیهای معمول امنیتی نشوند. مسئولیت پی آمدهای آنرا هم به عهده گرفته بود. و حقیقت این بود که بیشتر همکاران او در طرح افراد پرونده دار بودند. نمونۀ دیگری که باز در جریان کار طرح پیش آمد، زمانی بود که پیشرفت کار طرح و فعالیتهای آن توازن قدرتهای محلی را بهم ریخته بود و منافع آنها را به خطر انداخته بود و روستائیان به پشتگرمی کارکنان طرح و انتخابات محلی در برابر ژاندارمها و مأموران استانداری و دیگرانی که به نیابت اربابان وارد معرکه شده بودند، ایستادگی میکردند. تا آنکه کار بالا گرفت و او تنها راه جلوگیری از دخالتها و اجحافها را در آن دید که خود بخشدار الشتر شود تا از طریق سلسله مراتب اداری راههای اعمال نفوذ محلی را ببندد. و توانست بعد از مذاکره با مقامات و تهدید به استعفا، بخشدار الشتر شود!
به باور او در همۀ قدرتهای استبدادی، گسستها و شکاف هائی وجود داشت که با یافتن و رخنه در آنها، میشد فضاهائی گشود و کارهائی کرد درست برخلاف خواست و ارادۀ قدرت. این تدبیرها را بعدها براندازی مثبت یا سازنده میخواند. و البته آگاه بود که چنین موقعیت هائی در چانه زدن با قدرت و ساختن حریم امنی که به آن نیاز داشت نه در دسترس همه بود و نه همیشه ممکن، عمرشان هم کوتاه بود، اما هرجا که مصدر کاری در آن نظام میشد در اندیشۀ ساختن آن فضاها و جزیرههای کوچک در پیرامون خود برای تغییر و بهبود وضع موجود بود.
عامل دیگری که در ماندگاری او در آن دستگاه نقش مهمی داشت، زندگی پرانگیزه و پر تحرک او در خارج از ایران بود. سفرها و مأموریت هایش در چارچوب برنامۀ توسعۀ ملل متحد، مشاهدۀ طرحها و الگوهای توسعه از نزدیک و در بیشتر کشورهای جهان سوم و مشارکت در عمدهترین مباحث مربوط به توسعه و بن بستهای آن در جهان، او را در این زمینه به یکی از صاحب نظران شناخته شدۀ جهانی بدل کرده بود. در نقدِ سازوکارهای توسعه نیز مقالات متعددی نوشت و منتشر کرد. با دوستان و همفکرانش، پائولو فریره Paulo Ferire و ایوان ایلیچ Ivan Illich، حلقۀ فکری جریان توسعۀ درون زا endogenous / endogène را شکل دادند و در شناساندن ایدهها و الگوهای آن، سالها تلاش کردند. مناسبات و هم نشینیها و داد و ستدهای آزادِ فکری اش در این دوره، یکسره دور و بیگانه از فضای بسته و خفقان آور سیاسی در ایران است. حفیقت آنست که او در عالُم دیگری سیر و زندگی میکرد. تلاش هایش در سازمان ملل متحد و دیگر مجامع بین المللی نیز ساحَتِ دیگری از همین دنیای شخصی و اجتماعی ویژهای بود که در آن به سر میبُرد.
این برداشتها از زندگی او شاید قدری ما را به شکافتن آن پرسشها پیرامون هستی اجتماعی اش و نیز فردیّت ویژۀ او یاری رساند و به یافتن پاسخی برای آن معمّا نزدیک تر کند.
♦♦♦
هستۀ پایدار و تکرار شونده در اندیشۀ اجتماعی او از خلال نوشتهها و گفتارها و نیز در بطن کوششهای عملی اش، مسئله یا پُرسمانِ تغییر اجتماعی و چگونگی تحقق آن است. از نو جوانی تا واپسین روزهای زندگی اش این پرسش با شکلها و درونمایههای متفاوت، موضوع کار و جُستار او بوده است. از تآمل در سرنوشت انقلابها تا مفهوم توسعه و ضد توسعه، همین مضمون است که بازسازی میشود. گرچه در طول زمان و با مشاهده یا بازبینی تجربههای گوناگون و آشنائی با ایدههای تازه، وزن و نقشِ بازیگرانِ تحولات اجتماعی در نظرش تغییر پیدا کرده بود، اما این نظرگاهها یا تفسیرهای جدید هم باز در اطراف همان مسئله شکل گرفته بود. ناگفته پیداست که تغییر اجتماعی از دید او پیوند تنگاتنگ با بهزیستی مردم داشت.
بیش از دو دهه بود که در بارۀ فقر و دگردیسیهای آن در جهان امروز و ریشهها و معناهای تاریخی و فرهنگی آن مطالعه میکرد و مینوشت و همۀ مفروضات پذیرفته و جا افتادۀ جهانی در این باره را به پرسش گرفته بود و به ویژه در دو کتاب آخرش به زبان فرانسوی* با نقدی ریشهای و همه جانبه به سیاستهای فقرزدائی جهانی، بن بست این گونه روشها را که سیه روزی و فلاکت را جانشین فقر کردهاند نشان میداد.
چندین سال بود که به طور جدَی و پیوسته به مطالعۀ فلسفه روی آورده بود. بیش از همه افکار اسپینوزا در او اثر نهاده و انقلابی عمیق در بینش و طرز فکرش پدید آورده بود. مفهوم شادی نزد اسپینوزا را به راستی درونی و از آنِ خود کرده بود و با هیجانی وصف ناپذیر از آن و شواهد مثالش در زندگی سخن میگفت. از میان فیلسوفان جدید ژیل دولوز Gilles Deleuze را ادامه دهندۀ راه اسپینوزا میدانست و ارادتی خاص به او پیدا کرده بود. اندیشههای دولوز را انقلابی شگرف در نسبت میان فلسفه و زندگی میدانست و به آنچه دولوز صیرورت و شَوَندِ انقلابی فرد مینامید، سخت باور داشت.
در دو سه سال اخیر ادگار مورن Edgar Morinو استفَن اِسِل Stéphane Hessel او را به نشستهای فلسفی خود در پاریس که دیدارهائی دوستانه و خصوصی بود دعوت کرده بودند و گاه به دیدن آنها میرفت و در بحث هایشان شرکت میکرد.
اهل تظاهر نبود ولی در نحوۀ اندیشیدن و نگاهش به جهان چیزی سرزنده و جوان وجود داشت که غبار کهولت نمیگرفت. همیشه جستجوگر و پیشتاز (آوانگارد) ماند. همین دو سه سال پیش، در روزهای سرد زمستان، در هشتاد و هشت سالگی به دعوت زاپاتیستها به دیدارشان در کوهپایههای چیاپاس به مکزیک شتافت تا زندگی آن تهیدستان را، که به قدرت مرکزی شوریده بودند و خود را از سیطرۀ آن رها کرده بودند، از نزدیک ببیند و با آنها به گفت و شنود بنشیند.
هر وقت او را میدیدی از چیز تازهای که خوانده بود یا فکر تازهای که به سرش زده بود با تو سخن میگفت و باب گفت و شنود را با شور و شوق باز میکرد. فهیم بود و خوشفکر و با فروتنی دانسته هایش را به زیر سؤال میبرد. عطش آموختن داشت و تا روز آخر در حال خواندن و اندیشیدن و نوشتن بود.
چندهفته پیش از رفتنش نگران بازنویسی پاره هائی از آخرین کارش بود و این بار میخواست به دنبال پرسشهای مکرری که از او کرده بودند، از رهیافتها و پیشنهادهایش سخن بگوید. فکر میکرد با این نوشتۀ آخر، دورۀ سه جلدی تأملاتش در بارۀ ویرانگریهای سرمایه داری در دنیای کنونی به پایان میرسد. از او یادداشتهای دیگری نیز بر جای مانده است به ویژه کاری که به هنگام رویدادهای جنبش سبز در ایران آغاز کرد و زمانی در اندیشۀ انتشار آن بود.
مجید رهنما، بدون هیچ عارضۀ قبلی، روز جمعه دهم آوریل (٢۰١٥) در منزل خود دچار سکتۀ مغزی شد و به بیمارستان برون (Bron) در شهر محل سکونتش، لیون برده شد و در بعد از ظهر سه شنبه چهاردهم آوریل در کنار همسر، فرزندان و نزدیکانش قلبش از تپش باز ماند و به خوابگه ابدی پیوست. سه روز بعد در هفدهم آوریل در مراسمی خانوادگی و خصوصی در گورستان دهکدۀ ژوب Job (ایّوب) و در کنار نمازخانۀ فقرا (CHAPPEL DES PEUX) پیکرش به خاک سپرده شد.
*کتاب هایی که از مجید رهنما به زبان فرانسوی منتشر شده اند:
- APPRENDRE A ETRE. (ouvrage collectif), Fayard / Unesco, 1972.
- LE NORD PERDU, REPERES POUR L’APRES DEVELOPPEMENT. (en collaboration avec Gilbert Rist et Gustavo Esteva), Lausanne, Editions d’en bas, 1992.
- QUAND LA MISERE CHASSE LA PAUVRETE. Fayard / Actes Sud, 2003.
- LA PUISSANCE DES PAUVRES. avec Jean Robert, Actes Sud, 2008.
فراوان باید از جناب شهرام قنبری-هنرمند متفکر و نویسنده گرامی سپاسگزار و قدردان بود که با حوصله و دقت چونان
شرح مفصل و جامعی و هم بی مانند از آن بزرگ ناشناخته در ایران و لی دانشمند جهانی فراهم آورده اند و شادمانه رادیو زمانه مبتکر و تازه جو آنرا نیز بتمام و کمال به زیر چاپ و انتشار آراسته اند که بسیار جای قدردانی دارد.
در جوانی و دوران دانشجویی-تنها کتابی که از آن بزرگوار دیده و خوانده ام: ” مسایل کشورهای آفریقایی و …” هست و بود که هنوز شیرینی و مطالب خواندنی آن در زوایای روانم سریان دارد.دریغا با آشنا نبودن کافی با زبان فرانسه-از سایر آثار وی محروم شدم.آرزومندم شاید بتوانم از بعضی آثار و ترجمه های انگلیسی آنان- اگر بیابم سود جویم.
فرهنگ و ادب و غنای دانشی ایران- در گذشته و حال به تلاش و سلوک و آثار چنین بزرگان آفریننده ای -وابسته و پیوسته و پا بر جا بوده و می باشد.روانش شاد و آمرزیده باد.ایران جاویدان باد . با احترام و ادب : منوچهر پرشاد
Manouchehr Parshad / 08 May 2015
استاد دلسوز ایران شناس و ایران دوست بی تظاهر و بی ادعا چنان از سر سوز و زیبایی درون -راجع به رنده یاد استاد
دکتر مجید رهنما به گردش قلم در نوشته ای جامع و مانع- دراز دامن و بسیار سودمند \رداختند- که از زمان خواندن
مقاله ی جناب شهرام قنبری تا کنون-تمامی زوایای درونم آشفته و همراه متن و اشارات و آگاهی های آن نوشته ی ارزنده است و لحظه ای آرام و قرار ندارم
از جمله چرا آن بزرگ را بسی زودتر از این ها بیشتر و زیادتر نشناختم و از آثار وعمل کردهای ایشان- بهره ور نشدم.
سخت وامدار آقای شهرام قنبری هستم و قدردان. از ایشان استدعا می کنم که با دانش و صلاحییت کامل در این
باره -کتاب جامعی در شرح احوال و خدمات و معرفی و نقد آثار ایشان تالیف و تنظیم و منتشر فرمایند . یقین دارم
که کتابی یگانه و ناب و خواندنی و ماندنی- به یادگاری بزرگ- خواهد بود و ماند. با امتنان و اعتذار: منوچهر \رشاد
Manouchehr Parshad / 09 May 2015
جواب تنهایی
سه چیز برای من، عجیب و غریب زیباست، خلوت شب، صدای حمیرا، شراب تنهأیی
صدای حمیرا ست، بهترین نان سنگک، بهترین چاشنی، برای کباب تنهایی
به مرگ گفتم که : من، پیر راه هستم، آینده ی جهان را، نیامده، دارم که میبینم
کتاب پر باریست، بر محور تجربیات، کتابی که نام آن این است : کتاب تنهایی
سیر نزولی هنر، محدود به اینجا و آنجا نیست، جهانی است و منهای محدود
صدای حمیرا کلید میباشد، برای من که بخوانم حساب جهان را از، حساب تنهایی
مرگ در پاسخ من، همچنان نگاه میکند، و میخواهد که زنده باشم من
من، نمیدانم که چه باید گفت به این دنیا، جواب من، نیست چیزی مگر، جواب تنهایی
پا به پای صدای حمیرا، میتوان، به اندازههای گمشده پی برد، و تحمل کرد
آنچه را که نام دارد، لحظههای سخت و پر التهابی را که نام دارد : عذاب تنهایی
علی ! تو پیر راه هستی، و در برابر آینده مسئولی، که با شعر و اندیشه
برای آینده پیامی را بنویسی که نام دارد : پیام پر از معنی، پر از التهاب تنهایی
تاریخ سرودن : چهارشنبه ۲۷ می ۲۰۱۵ برابر با ۶ خرداد ۱۳۹۴ ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه ی بعد از نیمه شب
ali dayyani / 27 May 2015
غلامعلی کشانی هستم.
مدت دوسال, تا یک سال پیش از درگذشت ایشان, برای ترجمه ی درست متن “مصاحبت رهنما با ایوان ایلیچ” , با آدرس هایی که از ایشان پیدا کردم , با این بزرگوار تماس داشتم .
شگفت زده ام کرد فروتنی و همخوانی ی ذاتی اش. فروتنی ای از همان جنس خضوع مصطفی ملکیان.
سریعا شماره تلفن خواست و ساعت ها وقت گذاشت تا کار را تکمیل کند.
در نود سالگی به شدت پرکار بود و یک سر داشت و هزار سودای عاشقانه!
در فکر انبازی و هم سفرگی با دیگران بود.
اندیشه اش را چه بگویم که دورتر ها را می دید, دورتر هایی که بشر فعلی , باید حالا حالا صبر کند تا بتواند هضمش کند. او افق های دور را برای مان روشن می کرد.
یاد خوش, تنها نکته ی فانی ای است که از بشر فانی در این جهان بی فنا یا جهان فانی , لبخندی حاکی از درک و همدلی و رضایت بر لب می نشاند.
یاد مجید رهنما از این دست است.
یادش گرامی باد!
کمترین,
www.ghkeshani.com
غلامعلی کشانی / 22 February 2016
این هم از هم کلامی مجید رهنما با ایوان ایلیچ، رفیق اش.
علاقه مندان را خبر کنید:
https://www.tribunezamaneh.com/archives/98679
رضا / 30 May 2016
سلام .
از نویسنده ی بزرگوار این نوشته ی ارزشمند، جناب قنبری باید مدت ها پیش تشکر می کردم، چرا که خواسته اند ما را با چهره ای مثل رهنما آشنا کنند و در حد یک مقاله، سنگ تمام هم گذاشته اند.
اما مژده این که :
متن هم کلامی مجید رهنما با ایوان ایلیچ ترجمه شده و با پیوستی مفصل در اینترنت منتشر شده است.
لطفا علاقمندان دیگر را هم خبر کنید:
https://www.tribunezamaneh.com/archives/98679
رضا / 30 May 2016