گرچه تا به حال آثار زیادی از مونرو به زبان فارسی ترجمه شده است، اما لارنس همچنان در میان مخاطبان فارسیزبان چندان شناختهشده نیست. «فرشتهی سنگی» (۱۹۶۴) مهمترین رمان لارنس است.
مارگارت لارنس (۱۹۸۷-۱۹۲۶) یکی از مهمترین نویسندگان ادبیات کانادا بهشمار میرود. لارنس در مَنیتوبا به دنیا آمد و در رشتهی ادبیات انگلیسی از دانشگاه وینیپِگ فارغالتحصیل شد. حدود ده سال از زندگیاش را در آفریقا سپری کرد. در سال ۱۹۸۶ پزشکان تشخیص دادند که به سرطان ریه مبتلا شده و بیماریاش پیشرفت کرده است و او تصمیم گرفت بهجای زندهماندن و تحمل درد کُشندهی سرطان و مرگ تدریجی در خانهاش، خودکشی کند.
جایگاه لارنس در ادبیات کانادا همتراز آلیس مونرو برندهی کانادایی نوبل ادبیات است. گرچه تا به حال آثار زیادی از مونرو به زبان فارسی ترجمه شده است، اما لارنس همچنان در میان مخاطبان فارسیزبان چندان شناختهشده نیست. «فرشتهی سنگی» (۱۹۶۴) مهمترین رمان لارنس است. تقریباً تمام ویژگیهای سبک نوشتاری او را میتوان در این اثر مشاهده کرد. لارنس راوی زندگی کانادایی است. او در این کتاب از سرمای سخت و برفهای سنگین و از تنهایی در خانههایی بزرگ حرف میزند که سرشار از خاطرات گذشتهاند؛ تصویری که ترکیبی موفق از سرمای بیرون و انزوای درون است؛ انزوای انسانها در خانههایی بزرگ که جز خاطرات رفتهگان چیزی در آنها نیست.
یکی دیگر از مشخصههای آثار لارنس پرداختن به مفهوم «سرزمین» است. سرزمین، نزد لارنس، به کشور و ملیت فروکاسته نمیشود. درک او از سرزمین شباهت بسیاری با درک بومیان امریکای شمالی از این مفهوم دارد. برای هردوشان سرزمین روایتی است از تاریخ و خاطرات فردی و جمعی هر انسان از آن مکانی که در آن جای داشته است. سرزمین با ملیت تعریف نمیشود، بلکه با «جای» انسان تعریف میگردد. از همین رو گاهی یک فرد در بخشهای زیادی از خاک کشور خود غریب و بیگانه است، چون در هیچ کدامشان «جا»یی ندارد. سرزمین لارنس نیز «جای»گاه او بوده است. میگویم «بوده است» چون هم برای بومیان امریکایی و هم نزد لارنس نوعی از «جای»ماندگی و بیخانمانی در معنای سرزمین نهفته است. برای بومیان، این از «جای»ماندگی و بیخانمانی ریشه در زمانی دارد که سفیدپوستان زمینهاشان را تصاحب کردهاند. سرزمین مقدسشان از دست رفت و آوارگانی شدند بیخانمان. نزد لارنس اما از دست دادن سرزمین بهمعنای شکستهایی است که فرد در زندگیاش متحمل شده است و در نتیجهی آن یک راندهشده بهشمار میآید. راوی رمان فرشتهی سنگی دقیقاً با چنین تجربهای مواجه است. اصرار او، در نود سالگی، بر نگه داشتن خانهی قدیمیاش، حکایت تلاش نومیدانهی او برای چنگزدن به سرزمینی از دست رفته است؛ به خاطرهی پدر، شوهر و پسر مردهاش و به تمام سالهایی که دیگر نیستند. نزد او همهی اینها با سرزمین پیوند خوردهاند. خود لارنس در شعری این تجربه را چنین ترسیم میکند:
زاده شدم و بالیدم؛
در همین حوالی
که برایم
سرزمینی بس زیباتر است؛
راوی فرشتهی سنگی زنی نود ساله بهنام هَگار شیپلی است که در واپسین روزهای زندگیاش خاطرات خود را روایت میکند. او آرامآرام گذشتهاش را شرح میدهد و ما بهمرور در جریان مرگ قریبالوقوعش قرار میگیرم. گذشتهی هگار در شکست و از دست دادن کسانی که دوست داشته، تنیده است و اکنونش با مرگ خودش و ناتوانیاش از فهمیدن تنها پسرش و فهماندن خود به او پیوند میخورد. عاقبت با تصمیمی جنونآمیز به خانهی قدیمیای فرار میکند که مدتها در آن خدمتکار بوده است. پسرش آنجا او را در حال احتضار پیدا میکند و به بیمارستان انتقال میدهد تا روزهای آخر عمرش را در بیمارستان سپری کند.
رمان فرشتهی سنگی روایت مالیخولیایی هگار از گذشته و اکنونی است که سرشار از شکست بوده و هست. او منزویست. پیر است و رنجور. علیرغم اینکه پسرش ماروین او را دوست دارد، ولی باز احساس میکند هرچه به مرگ نزدیکتر میشود از دیگران دورتر میگردد و منزویتر. برخی مفسران بر این باورند که شخصیت هگار شبیه شخصیت خود لارنس است. شاید از این طریق بتوان فهمید که چرا لارنس تصمیم به خودکشی گرفت و به مبارزهای از پیش شکستخورده با سرطان نپرداخت. او این مسیر را یکبار در قالب شخصیت هگار طی کرده بود و دردهای طاقتفرسای تقلا با مرگ و احضار گذشتهای سرشار از شکست را کشیده بود. شاید به همین خاطر خودش را کشت.
در ادامه با هم ترجمهی بخشهایی منتخب از کتاب فرشتهی سنگی را میخوانیم تا درک جهان او برایمان ملموستر گردد. بالطبع انتخاب بخشهای زیر تنها به سلیقهی نویسندهی این سطور مربوط میشوند و شاید دیگران بخشهایی دیگر را بپسندند. اما احتمالاً همین مختصر نیز میتواند تاحدودی بداعتهای نویسندگی لارنس را روشن سازد و مقدمهای گردد بر معرفی بیشتر این نویسندهی کانادایی. شاید برای نویسندهی این سطور جذابیت نوشتاری لارنس در این باشد که سویهی دیگری از زندگی معاصر کانادایی را برای مخاطب بازگو میکند؛ سویهای که چندان با تصویر آرمانی مهاجرت و ایدهی موفقیت در سرزمینِ چندفرهنگی فرصتها سر سازگاری ندارد.
آن یاس بنفش
«آن یاس بنفش، کمابیش همرنگ همان یاسهایی بود که کنار ایوان خاکستری خانهی آقای شیپلی رشد میکردند. زمان و جای مناسبی برای پرورش بوتههای آنجا نبود، آن هم در آن حیاط که از زمانی که زمینش را کندهاند، بدبیاریهایش شروع شده است. همهی ماشینهای حفاری مثل استخوانها و دندههای یک موجود غولپیکر دریایی که در ساحل مدام شسته میشود، آنجا مانده بودند. حیاط گلاندود بود و جایی که اسبها خودشان را راحت میکردند پر بود از حوضچههای زرد آمونیاک. یاسهای آنجا بدون کوچکترین رسیدگیای رشد کرده بودند. در ابتدای تابستان، مثل یک خوشه انگور سیاه، از شاخههایی با برگهای قلبشکل سبز و تیره آویزان شده بودند و عطری داشتند که آنقدر قوی و شیرین بود که تقریباً هیچ چیز دیگری را نمیشد شنید؛ یک رحمت موسمی.» (۲۹)
میدانم و نمیدانم
«این را میدانم و نمیدانم. تنها به یک چیز میتوانم بیندیشم. این خانه مال من است. این خانه را با پولی خریدهام که برایش کار کردهام. این شهر از زمانی که مرتعمان را ترک کردهام برای من بهمنزلهی نوعی خانه بوده است. البته شاید مثل این خانه نباشد؛ چون تنها نخستین مکان میتواند خانهی انسان باشد. اما اینجا مال من است و برایم آشناست. تکهتکهها و باقیماندههای سالهایم در سراسر این خانه پخش و پلا شدهاند، در آباژورها و گلدانها، نیمکت سوزندوزیشدهی روبهروی شومینه، صندلی بلوطیای که از خانهی آقای شیپلی آورده بودم، کابینت چوبی و میز پادیواری با چوب گردو که از خانهی پدرم آورده بودم. در یک آپارتمان نقلی برای همهی اینها جا نیست. باید همهشان را در انبار بگذاریم و یا بفروشیم. نمیخواهم چنین کاری کنم. نمیتوانم تنهاشان بگذارم. اگر درون آنها و این خانه هستم، پس اینجا چیزی برای همیشه در پس این تغییرات ثابت باقی مانده است. نمیتوانم خودم را در جایی دیگر بیابم.» (۳۶)
تنها هگار، همیشه
«میدونی چیه هگار؟ مردهایی در مناواکا هستند که همیشه زنهاشون رو مامان خطاب میکنند. من هیچوقت این کارو نکردم.»
راست میگفت. او حتی یکبار هم این کار را نکرده بود. من برای او همیشه هگار بودم و هنوز هم هستم. اکنون که فکر میکنم میبینم او تنها فردی از نزدیکان من بود که همیشه با نامم به من فکر میکرد. نه دختر، نه خواهر و نه مادر. و نه حتی همسر. تنها هگار. همیشه.» (۸۰)
چاه ویل
«از ذهنم گذشت که چاه ویل باید چنین جایی باشد. این از سنخ تاریکی شب نیست که وقتی اندک زمانی میگذرد، چشمها بدان خو میکنند. نوعی دیگر از تاریکی در اینجا شکفته است. تاریکی مطلق. نه رنگ سیاه که میتواند دیده شود، بلکه غیاب مطلق نور. این دقیقاً همان جهنم است.» (۱۱۰)
وداع
[لحظهی وداع هگار با پسرش ماروین، هنگام اعزام او به جنگ جهانی اول:]
«نه سخنی دربارهی وظیفه، نه دربارهی کشور و نه از این قبیل چیزها. و نه دربارهی برم. او هم بهسادگی دور خواهد شد.
وقتی ماروین آمد تا خداحافظی کند جا خوردم، از اینکه با آن گردن آفتابسوختهاش از کشاورزی زیر خورشید سوزان، چقدر جوان و بیدستوپا بود. نمیدانستم به او چه بگویم. میخواستم مثل کسی که به کودکش دربارهی تل برفها و یخهای نازک و شکننده و یا سم اسبها اخطار میدهد، به او اصرار کنم که از خودش مراقبت کند و محتاط باشد؛ گویی این کلمههای بیاثر میتوانند چون افسونی در برابر فاجعه عمل کنند. میخواستم یکباره – بیاعتنا به منطق و واقعیت – او را محکم بگیرم و مویه کنم که نرود. اما نمیخواستم هر دو معذب شویم و نمیخواستم فکر کند مشاعرم را از دست دادهام. در حالی که این پا آن پا میکردم، گفت:» فکر میکنم برای مدتی همدیگر رو نمیبینیم. خوبید دیگه. هوم؟»
-معلومه ماروین. چرا نباشیم؟ خب دیگه از خودت مراقبت کن و برای ما هم حتماً نامه بنویس. برو دیگه وگرنه به موقع به شهر نمیرسی که سوار قطار شی. (۱۲۹)
تاریکی
«تاریکی هرگز او را آزار نداده بود؛ حتی زمانی که بچه بود. همیشه میگفت تاریکی به او جرأت اندیشیدن داده است.» (۲۰۵)
پسرم …
[لحظات پایانی زندگی جان، پسر هگار، که بهخاطر تصادف در بیمارستان بستری شده است:]
– مامان درد میکنه. نمیتونی مجبورشون کنی برام کاری کنن؟ مجبورشون کن بهم چیزی بدن.
میخواستم به او بگویم که میروم تا یک پرستار یا یک آمپول آرامبخش بیاورم. قبل از اینکه صحبت یا حرکتی کنم، جان خندید. خندهای تقریباً بلند که دردش را بیشتر کرد. خیلی واضح گفت:
– نه. نمیتونی. میتونی؟ مهم نیست. دیگه مهم نیست.
نمیدانم چیزی گفتم یا نه و یا چه گفتم و یا اصلاً شنید یا نه. در حالی که بدون حرفزدن دراز کشیده بود نفسهایش به شماره افتاد. و مرد. پسرم مرد…
… مرا با محبت در آغوش گرفت و گفت: «گریه کن. خودتو رها کن. این بهترین کاره.»
اما دستهایش را پس زدم. کمرم را راست کردم و این سختترین کاری بود که در تمام زندگیام کرده بودم. میخواستم صاف بایستم. هر اتفاقی که بیفتد، من در برابر غریبهها گریه نخواهم کرد.
در خانه هم که بودم -تنها، در رختخواب قدیمی ماروین – حس میکردم اشکهایم خیلی وقت است محبوس شدهاند و اکنون حتی به ارادهی من هم سرازیر نمیشوند. شبی که پسرم مرد، من هم سنگ شدم و دیگر هرگز گریه نکردم. زنهای شهر در آشپزخانهی پایین نشسته بودند و قهوه میخوردند. برای من هم یک فنجان قهوهی داغ آوردند؛ پیش خودشان زمزمه میکردند که من چقدر خوب این مصیبت را تحمل کردهام و من تنها میتوانستم با نگاهی خشک و از فاصلهای دور به آنها بنگرم؛ هیچ کلمهای نتوانستم بگویم. تمام آن شب تنها به یک چیز فکر میکردم. چیزهای زیادی داشتم تا به او بگویم و خیلی چیزها را درست کنم. اما صبر نکرد تا بشنود. (۲۴۲-۳)
تقصیر
«چرا همیشه اینقدر سخت است که فرد مناسبی را برای مقصر جلوه دادن بیابیم؟ چرا همیشه میخواهم دیگران را مقصر بدانم؟» (۲۶۴)
ما
«هر کدام از ما در شب خویشتن زندگی میکنیم» (۲۷۳)
جوانی
– لطف داری. تو دختر خوبی هستی. خوششانسی که هنوز جوانی.
کاش این را نگفته بودم. من عادت نداشتم که هر چه به ذهنم میرسد را به زبان بیاورم. چقدر لاابالی شدهام. پرستار جوان خندید. متفاوت و کمی خصمانه.
– شاید. شایدم تو خوششانسی.
– تو رو خدا! چطوری؟
او بیرغبت پاسخ داد: هوم. خب تو همهی اون سالها رو داری. هیچکس نمیتونه اونا رو از تو بگیره. (۲۸۳-۴)
غرور
«غرور، سرزمین بیآب و علف من بود و شیطانی که مرا بدینجا رسانده بود، ترس بود. من تنها بودم. همیشه تنها بودم. هیچ وقت آزاد نبودم، چون زنجیرهایم را درون خودم حمل کردهام؛ هر جا که رفتهام با من بودهاند و هر چه را لمس کردم، به زنجیر کشیدهاند. آه! دو مُردهی من. مرده با دستهای توای ترس یا من؟ هیچ چیز نمیتواند آن سالها را از من بگیرد.» (۲۹۲)
آخرین دیدار
[آخرین ملاقات ماروین با هگار، در بیمارستان:]
ماروین: «من با تو خیلی بد بودم. مخصوصاً این سالای آخر.» این را با صدایی آرام گفت: «من واقعاً قصدی نداشتم.»
به او خیره شدم. ناگهان دستهایم را محکم در دستانش نگه داشت.
انگار یعقوب نبی شده بود؛ با تمام قدرت به من چسبیده بود و با من چانه میزد. «نمیگذارم بروی مگر آنکه مرا ببخشی.» حالا احساس میکنم که مثل یک آدم غریب گرفتار شدهام و تنها زمانی میتوانم خودم را رها کنم که او را رها کنم.
این من بودم که میخواستم از او طلب عفو کنم. اما این چیزی نبود که او از من میخواست.
– تو با من بد نبودی ماروین. تو با من خوب بودی. همیشه. تو حتی از جان هم برای من فرزند بهتری بودی.»
مردهگان نه کینهای به دل میگیرند و نه غفرانی میطلبند. مردگان آزردهخاطر نمیشوند. تنها زندگان. ماروین در حالی که با چشمهای خستهاش به من نگاه میکرد باورم کرد. به ذهنش هم نمیرسید که فردی در موقعیت من بتواند دروغ بگوید. خداوندا! چه مرا ببخشی یا نه، التماس نخواهم کرد. هر چه تو میخواهی…» (۳۰۷)
بازگشت به پیله
[پایان کتاب و مرگ راوی از زبان راوی]
«آرامبخشها اثر کردهاند. من باید برگردم. باید به پیلهام برگردم. آنجا تا حدی راحت هستم. تنها در آنجا میتوانم افکارم را سامان دهم. باید این کار را بکنم. باید به افکارم سر و سامان دهم.
«شما خیلی کند هستید»
«ببخشید. اینجوری بهتر نیست؟»
«بله. نه. من تشنهام. نمیتونین حتی…»
«الان. خوبه. میتونی؟»
«بله. فکر کردی چی هستم؟ اینجا. چی برام آوردی؟ اینو بده به من. آه. تو رو خدا بذار من بگیرمش… »
نگرفتن قرص [از پرستار] فقط به ضرر خودم است. این را خودم میدانم. خوب هم میدانم. اما نمیتوانم کاری کنم. این طبیعت ِمن است. اگر بخواهم از این لیوان مینوشم و اگر نه، عمداً آن را میریزم. نمیپذیرم که کس دیگری آن را برایم بگیرد. با این حال اگر جای او بودم به حماقتش فکر میکردم و دستهایش را را دور میکردم و قرص را برایش بهتر نگه میداشتم.
لیوان را به زور از دستش کشیدم. لیوانْ پر از آبی بود که باید بعد از قرص سرمیکشیدم. من با دستهای خودم نگهش داشتم. الان. الان.
و سپس…» (۳۰۸)
منبع:
The selected parts of the translation are found in The Stone Angel، Margaret Laurence، The New Canadian Library، 1988