فهم از نقد جدایی‌ناپذیر است، اما نقد به نوبه‌ی خود از خود−انتقادی نیز جداناشدنی است.

چارلز تیلور ((Taylor, Charles. Philosophical Papers: Volume 2, Philosophy and the Human Sciences. Cambridge Cambridgeshire; New York: Cambridge University Press, 1985, p. 131

گفتنی است رأی تیلور، فیلسوف برجسته‌ی کانادایی، در باب هم‌بستگی فهم و نقد، الهام‌بخش نگارنده برای نوشتن این نوشتار بوده است. با این حال، بحث تیلور درباره‌ی هم‌بستگی فهم و نقد در علوم اجتماعی است، در این نوشتار اما این هم‌بستگی در بستری عام‌تر مورد بحث قرار می‌گیرد. ))

 به نظر می‌رسد که در هر فرهنگی، کمابیش عواملی وجود دارد که نقد (سنجش‌گری) را همواره به تأخیر می‌اندازد. برخی از این تأخیراندازها آشکارا غیر معقول است: «من را نقد نکن و الا دودمان‌ات را به باد می‌دهم»! این توصیه آشکارا غیر معقول است و البته همیشه به این صراحت هم بیان نمی‌شود. نقدِ چنین توصیه‌ای، در قالب صریح‌اش، چندان کار دشواری نیست. اما تأخیراندازهای نقد همیشه ‌این‌چنین نامعقول بودن خود را آشکار نمی‌سازد. یکی از − به ظاهر− معقول‌ترین تأخیراندازهای نقد، این توصیه‌ی رایج است که می‌گوید: «اول فهم کن، بعداً نقد کن»! من اما در این نوشته می‌کوشم علیه این ایده‌ی رایجِ تقدم فهم بر نقد استدلال کنم. می‌کوشم نشان دهم که فهم و نقد، به شکلی ناگسستنی، سراسر به‌هم‌بسته است و این پیوند چنان است که نفی نقد، نفی فهم است −که این نفی نقد شامل به تأخیر انداختن آن نیز می‌شود. آن‌کس که از ما می‌خواهد نخست دریابیم و سپس سنجش کنیم، خواسته یا ناخواسته ما را به غفلت از موضوع و نه فهمِ آن دعوت می‌کند.

Critics2

در همین ابتدا ممکن است گفته شود: حرمت نقد به جا، اما مگر نباید اول چیزی را فهمید و سپس آن را نقد کرد؟ چگونه می‌توان چیزی را بدون فهم کافی و وافی به نقد کشید؟

در پاسخ می‌توان به ضرب المثل نسبتاً مشهوری در انگلیسی اشاره کرد که می‌گوید: «اگر گیج نشده‌اید، نشانه‌ی آن است که [به موضوع] توجه نکرده‌اید!» ((If you are not confused, then you are not paying attention)) در این جمله‌ی ساده و متناقض‌نما حقیقتی نهفته است: اگر قرار است که فهم گیجی‌زدا باشد، آن‌گاه − به شکلی متناقض‌نما − فهم گیجی‌آور خواهد بود− و یا دست‌کم فهم در ابتدا، اگر نه سراسر، چنین خواهد بود.

چرا فهم گیجی‌آور است؟ فهمْ نحوه‌ای «از خود کردن» (appropriation) است. وقتی در مقام فهم کلام کسی می‌گوییم: «احتمالاً منظور او این است که…» در صدد فهم کلام او در چهارچوب بیان و واژگان خودمان هستیم. از خود کردن کلام کسی برای فهم کلام او، کاری روا است، و از این مهم‌تر، کاری ناگزیر است. کسی که سخن دیگری را صرفاً و عیناً تکرار می‌کند، آن را نفهمیده است، بلکه تنها آن‌را طوطی‌وار حفظ کرده است. فردیّتِ فهم (یعنی تأثیرگذاری منِ فهمنده در فرایند فهم) همیشه در میان است. اما چرا فهم، گیجی‌آور است و فرایندی از خود کردنی است؟

گیجی‌آوری و از خود کردنی بودنِ فهم از آن رو است که فهم عبارت است از رابطه برقرار کردن میان آن‌چه قرار است فهمیده شود (امرِ مورد فهم) و آن‌چه از پیش می‌دانیم، یا گمان می‌کنیم که می‌دانیم. رخداد فهمِ امری در جهان اندیشگی یک فرد (یعنی در مجموعه باورهای او) به هیچ عنوان فرایندی جدا از دیگر باورهای فرد نیست، بلکه امر مورد فهم باید جایی در میان باورهای قبلی فرد بیابد، و از این رو است که فهمْ فرایندی از خود کردنی است، زیرا فهمِ امری فهمِ من از امری است و فهم من عبارت است از نسبتی که میان باورهای قبلی من با امری که اکنون در صدد فهم آن هستم برقرار می‌شود.

دانسته و پیش‌دانسته

اما چرا فهم − دست‌کم در آغاز− گیجی‌آور است، به جای آن‌که گیجی‌زدا باشد؟ همین چند لحظه پیش گفتم که امر مورد فهم باید جایی در میان باورهای قبلی ما بیابد، اما اگر منظور از «یافتنِ جایی» این باشد که باور جدید باید همیشه با باورهای قبلی ما سازوار شود، باید گفت که همیشه این‌طور نیست؛ گاهی امر مورد فهم جایی در میان باورهای قبلی ما نمی‌یابد زیرا با پیش‌دانسته‌ها و پیش‌فرض‌های ما سازوار نیست، و از این رو نظم ذهن ما را به هم می‌ریزد، و منِ فهمنده باید از میان مهمان تازه وارد و میهمان‌های قدیمی یکی را برگزیند، بنابراین فهمْ نظمِ ذهن بر هم زن است و از این رو است که گیجی‌آور است.

اما این چه ربطی به بحث تقدم فهم بر نقد یا هم‌زمانی و هم‌بستگی این دو دارد؟ کمی بالاتر گفتم که امر مورد فهم گاهی (اگر نگویم عموماً) با پیش‌دانسته‌ها و پیش‌فرض‌های ما سازوار نیست، در چنین حالتی است که ما باید دست به انتخاب بزنیم: یا یکی از این دو را برگزینیم و دیگری را کنار بنهیم، یا هر دو را کنار بنهیم و یا به نحوی این دو را با یکدیگر سازگار سازیم. اما هر کدام از این کارهای سه‌گانه را که انجام دهیم، ترکیب باورهای خود را عوض کرده‌ایم و این یعنی نقادی و این‌چنین است که نقادی نه بعد از فهم که در هنگام فهم رخ می‌دهد، به طوری که بدون آن، فهمْ فهم نیست.

پیوند فهم و نقد

تا بدین‌جا من استدلال کردم که فهم و نقد به‌هم‌بسته است. امیدوارم بحث چندان انتزاعی نشده باشد، بگذارید مثالی بزنم که پیوند فهم و نقد را بسودنی‌ (ملموس‌) سازد:

شخصیت اصلی فیلم ترومن شو (The Truman Show) فرد جوانی است که ناخواسته و بدون هیچ‌گونه اطلاعی از زمان کودکی تا به حال در سناریوی از پیش طراحی شده‌ای بازی می‌کند، دوربین‌های مخفی بسیاری تعامل او با محیط اطراف‌اش را دور از چشم او ضبط می‌کند و دور و بری‌های او بازیگران این سناریوی‌اند. او مثلا گمان می‌کند که عاشق کسی شده است اما معشوق در واقع بازیگر سناریویی از پیش‌ نوشته شده است. شخصیت فیلم اما اندک اندک به محیط اطراف‌اش شک می‌کند و به تدریج درمی‌یابد که آن‌چه تمام این سال‌ها می‌دیده زندگی «واقعی» نبوده، بلکه ماکت سینمایی یک زندگی بوده است. حال، این شخص برای این‌که بفهمد دور و برش چه می‌گذرد، دقیقاً باید چه بکند؟ او شواهدی را دریافت می‌کند (شواهد ناقض یا پادنمونه) که نشان می‌دهد باور سابق و جاافتاده‌اش مبنی بر این‌که محیط اطراف‌اش واقعی است، دروغ بوده است. اما چگونه می‌توان این نکته را بدون این‌که در باور قدیمی‌اش تجدیدنظر کند، بپذیرد؟ او برای فهمِ شواهدِ ناقضی که در اختیار دارد باید دست به نقادی باورهای قدیمی‌اش بزند و این مستلزم خود انتقادی است. او باید باورهای قبلی خود را به نقد بکشد. در غیر این صورت، به درک این نکته که تمام این سال‌ها در توهم می‌زیسته است، نائل نخواهد آمد. در چنین موقعیتی به هیچ وجه ممکن نیست که فهم و نقد را از یک‌دیگر جدا ساخت. او نمی‌تواند بگوید من شواهد جدید را می‌فهمم و سپس به نقد باورهای قدیمی خود می‌پردازم. برای فهم شواهد جدید، نقدِ هم‌زمان باورهای قدیمی ضروری است.

پاسخ به دو اِشکال

در ادامه می‌خواهم به دو اشکال و نقد احتمالی −که ممکن است به ایده‌ی هم‌بسته‌ بودن فهم و نقد وارد شود− پاسخ گویم.

۱

ممکن است اشکالی به این صورت مطرح شود: بالاتر گفتم: «امر مورد فهم گاهی (اگر نگویم عموماً) با پیش‌دانسته‌ها و پیش‌فرض‌های ما سازوار نیست، در چنین حالتی است که ما باید دست به انتخاب بزنیم: یا یکی از این دو را برگزینیم و دیگری را کنار بنهیم، یا هر دو را کنار بنهیم و یا به نحوی این دو را با یکدیگر سازگار سازیم.» اما اگر امر مورد فهم با باورهای قبلی ما سازوار بود چه؟ آیا در این‌گونه موارد نیز فهم و نقد هم‌بسته‌ است؟ باور جدید مؤید باورهای قبلی ما است، پس نقدی در کار نیست. و در نتیجه چنین نیست که همیشه و سراسر فهم و نقد به‌هم‌بسته باشد.

این اشکال اما بر فهمی یک‌سویه از نقد بنا شده است. بله، اگر نقد مساوی با نفی بود، آن‌گاه اگر امر مورد فهم با باورهای قبلی ما سازگار بود، آن‌گاه مصداقی از فهمِ بدون نقد یافته بودیم. اما نقد مساوی نفی نیست بلکه فراتر از نفی است. فرض کنید شما ده دلیل برای این‌که چرا معشوق‌تان دوست‌داشتنی است در اختیار دارید، حالا دلیل یازدهمی برای دوست‌داشتنی بودن او می‌یابید. مثلا تا به حال به زیبایی او و مهربان‌ بودن او (و هشت دلیل دیگر) توجه کرده بودید اما به این‌که عاشق طبیعت است توجه نکرده بودید. عاشق طبیعت بودن معشوق شما، دلیل یازدهمی برای دوست‌داشتنی بودن او در اختیار شما می‌نهد. باور شما نقض نشده است، بلکه تقویت شده است. در این میان پس نقد کجاست؟ پاسخ این است که حالا با یافتن دلیل یازدهم باید تعیین کنید اهمیت این دلیل در میان منظومه‌ی دلایل شما کجاست. این که شما این دلیل را متأخر از دیگر دلایل کشف کرده‌اید، جایگاه آن را یازدهم نمی‌سازد. شما نیاز دارید تقدم و تأخر دلایل خود را با یافتن این دلیل جدید دوباره بازسازی کنید و بازسازی باورها، نقد و سنجش آن‌هاست. این نقد و سنجش حتی هنگام کشف باوری سازگار با باورهای قبلی ما نیز ضروری است. مثلا در مثال ما: آیا طبیعت‌دوستی او مصداقی از مهربان بودن او است یا مقوله‌ی مستقلی است؟ آیا او طبیعت را بیش از شما دوست دارد یا به اندازه‌ی شما؟ آیا طبیعت‌دوستی او ناشی از میل او به گشت و گذار است یا میل او به گشت و گذار ناشی از طبیعت‌دوستی اوست؟ و شاید حتی طبیعت‌دوستی او دلیل یازدهمی نباشد بلکه مصداقی جدید از یکی از دلایل ده‌گانه‌ای باشد که پیشتر یافته بودید. آیا طبیعت‌دوستی او مصداقی از طرفداری وی از گروه‌های حافظ محیط زیست (و یا بالعکس) نیست؟ بر این اساس، حتی اگر باوری جدید مؤید و تقویت‌کننده‌ی باورهای قبلی شما هم باشد، باز هم نظم ذهن شما را به هم می‌ریزد و به نقادی احتیاج دارید.

۲

اشکال دوم این است: آیا نمی‌توان موقعیت‌هایی را در نظر آورد که در آن نقد بهتر است مؤخر از فهم باشد؟ مثلا استادی را در نظر بگیرید که موضوعی را برای نخستین بار به دانشجویان خود درس می‌دهد. آیا بهتر نیست موضوع را ابتدا چنان به قوت طرح کند که همه‌ی دانشجویان آن را پذیرفتنی بیابند و سپس به نقد آن بپردازد؟ آیا اگر زمانی که ایده هنوز در ذهن دانشجویان مقبول نیفتاده به نقد آن پرداخت، دانشجویان اهمیت ایده را کاملاً درمی‌یابند؟ و یا آن‌ ایده را از همان ابتدا نقدشده و کم اهمیت خواهند شمرد؟ به نظر می‌رسد که در چنین موقعیتی تأخر نقد از فهم (و فهماندن) کاملا معقول باشد. اما آیا چنین تأخری مثال نقضی (پادنمونه‌ای) بر بحث ماست؟ به نظر نمی‌رسد این‌گونه باشد. تأخر نقد از فهم در این بحث، تأخر آموزشی است، یعنی معلم (یا نویسنده‌ی کتاب) برای ارائه‌ی منظم‌تر و اثرگذارتر بحث می‌کوشد در ابتدا بحث را به قوت و بدون طرح اشکالات و انتقادات وارده طرح کند و سپس در فصل یا بخشی جداگانه به اشکالات و انتقاداتِ طرح‌شده (یا قابل طرح) بپردازد. تأخر «آموزشی»نقد از فهم کاملا پذیرفته است، اما تأخر مورد انتقاد ما در این بحث، تأخر «معرفت‌شناختی»است، تأخری است که می‌گوید فهم به لحاظ معرفت‌شناختی مقدم بر نقد است. فهم می‌تواند به لحاظ آموزشی مقدم بر نقد باشد اما از نظر معرفت‌شناختی هم‌زمان و هم‌بسته با نقد است.

انتقاد و انتقاد از خود

نکته‌ی مهمی که تأکید بر آن لازم به نظر می‌رسد آن است که نقد از خود−انتقادی جدا نیست، و این نکته‌‌ای است که چارلز تیلور به نیکی به آن اشاره کرده و از این رو سخن او بر تارک این نوشتار نقل گردید.

شخصیت اصلی فیلم ترومن شو باید ابتدا باورهای خود را نقد کند. گرچه او سپس می‌تواند به نقد کسانی بپردازد که او را تعمداً و صرفاً از سرِ سرگرمی در توهم نگاه داشتند، اما شرط نقد دیگری در این‌جا ابتدا نقد خود است. او تا زمانی که باور توهم‌آمیزش را نقد نکند، فرصت و موقعیت نقد دیگران را نخواهد یافت. کسی که در توهم است، نمی‌تواند دیگران را برای در توهم نگاه داشتن خود ملامت کند. و از این رو است، که به تعبیر چارلز تیلور «نقد به نوبه‌ی خود از خود−انتقادی جداناشدنی است.»

محافظه‌کاران مذهبی و هراس از نقد

اما این بحث، هر چقدر هم از لحاظ نظری مهم باشد، چه پیامد اجتماعی‌ای به دنبال دارد؟ یکی از پیامدهای اجتماعی مهم آن، به ویژه در دیار ما، پیامدی است که خود را در فضای تبلیغ دین از یک سو و سنجشگری دین از سوی دیگر نشان می‌دهد. محافظه‌کاران مذهبی عموماً منتقدان و سنجشگران فهم رایج از دین را دعوت به آن می‌کنند تا نقدهای خود به فهم رایج از دین را نه در فضای عمومی (مجلات، روزنامه‌ها، سخنرانی‌های عمومی) که در نشست‌ها و مجلات تخصصی و محیط‌های بسته‌ی آکادمیک طرح کنند. آن‌ها با این توصیه می‌خواهند از یک سو، به گمان خود، آزادی بیانِ اندیشه را پاس بدارند و از سوی دیگر ایمان عامه‌ی مردم را حفظ کنند، زیرا فرض آن‌ها این است که عامه‌ی مردم در صورتی که مخاطب بحث‌های سنجش‌گرانه در باب دین قرار گیرند، ایمان خود را از کف خواهند داد.

اما تجربه نشان داده است محدود کردن سنجش‌گری به محیط‌های تخصصی عملا امکان طرح نقدها حتی در آن محیط‌ها را نیز از میان می‌برد، زیرا دانشگاه بازتابی از جامعه است و جامعه‌ی بسته، دانشگاه بسته به دنبال خواهد آورد.

گذشته از این اما، اشکال جدی‌تر آن است که −چنان‌چه به تفصیل استدلال کردم− به تأخیر انداختن فهم یا محدود کردن آن، به تأخیر انداختن و یا محدود کردن خود فهم است. ایده‌ی «تبلیغ دین در فضای عمومی اما سنجش‌گری در فضای خصوصی» نظراً و عملاً دعوت به نفهمیدن دین است. دین اگر در فضای عمومی طرح می‌شود، درست از آن رو که قرار است فهمیده شود، باید در همان فضای عمومی نیز به سنجش کشیده شود. زیرا نفی نقد، نفی فهم است.

خلاصه

بگذارید سخن‌ام را خلاصه کنم:

نقد مؤخر بر فهم نیست بلکه با آن هم‌بسته است، زیرا هر فهمی گونه‌ای «از خود کردن»است و برای از خود کردنِ امر مورد فهم باید ترکیب باورهای‌مان را تغییر دهیم، و این همان نقادی است.

تأخر نقد از فهم در آموزش یک ایده مورد قبول است اما این به معنای تأخر معرفت‌شناختی نقد از فهم نیست. نقادی باورهای‌مان حتی زمانی که باور جدید، مؤید و تقویت‌کننده‌ی باورهای قدیمی ماست، نیز ضروری است.

نقد ضمناً با خود انتقادی نسبتی تنگاتنگ دارد. اگر باورهای خود را کاملاً دست‌نخورده نگاه داریم، چیزی را که در صدد فهم آن هستیم، ‌نخواهیم فهمید. پیامد اجتماعی این بحث آن است که محدود کردن سنجش‌گری دین، و یا هر موضوع حساسیت‌برانگیز دیگری، به محیط‌های بسته، به معنای نفی فهم آن موضوع است.