۱
آن سوی پنجرههای این اتاق، بر شاخههای خشک درختانِ چون اشباحِ شهر واشنگتن برف نمینشیند. باد چنان میوزد که هیچ شاخهای را آشیانی ـ هر چند گذرا ـ برای دانههای سرگردان برف نیست.
در قطره های بخار روی پنجرهی این اتاق اما نقش شهر دیگری در نگاهم شکل میبندد: کاجهای خمیده زیر لایههای حجیم برفِ شبهای زمستانی تهران. تمام شهر زیر برف خمیده است: درختها، ساختمانها، آدمها. برفی که فرونمیریزد، روان نمیشود، و نمیگذرد. سالهاست…
تهران دیگر پیدا نیست، حجمهایی خرد از یخ است، مدور و در حال آب شدن ـ مانند همین قطرههای بخار بر شیشههای مات پنجرههای این اتاق.
و آنچه که اکنونِ مرا به تهرانِ دور پیوند میزند کتاب شعرهای آنا آخماتووا است که لابلای صفحاتش پر از پاره کاغذهای کهنهی بیسامانی است که بر آن درباره شعرهای او نوشتهام.
۲
سرزمینی دیگر از زمانی دیگر در شعرهای آخماتووا نقش بسته است: روسیه سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۹. روزگارِ استالین است. سالهایی که آن را دوران “وحشت بزرگ” نامیدهاند؛ و این زمانی است که هر انسانی متهم به “خرابکاری” علیه حکومت میشود و “امنیت ملی” را به خطر میاندازد و به دشمنی تبدیل میشود به عظمت تمام زندانهای جهان.
زمانی است که زندانها انباشته شده است و اعدامهای خودسرانه بیشمار.
آغاز حذفِ نظامند صداها و ذهنهاست. هراسی دو جانبه رابطه حکومت و شهروند را شکل میدهد: آدمهایی که از حکومت میترسند و حکومتی که از شهروندانش در هراس است؛ دسته دسته به زنجیرشان میکشد، مبادا… اعدامشان میکند، مبادا… نفس را در سینههاشان حبس میکند، مبادا…
صدها هزار نفر را از میان میبرند، “خودی” و “غیر خودی”: مقامات ارشد حزب کمونیست، سران ارتش سرخ، روستائیان، اقلیتهای قومی، نویسندگان، شاعران، هنرمندان. همه چیز و همه کس را زیر دوربینهای خود دارند و همه کس را مظنون به خرابکاری میدانند و “تصفیه”پذیر. و “تصفیه” آدمها را از ساحت جهانِ معوجِ خود با انواع و اقسام اتهامهای ساختگی توجیه می کنند: “جاسوسی، خرابکاری، آشوب، توطئه علیه حکومت.” بر این باورند که با حذف آدمها، امکان “جاسوسی، خرابکاری، آشوب، توطئه علیه حکومت” را حذف کردهاند.
صدها هزار نفر را از میان میبرند. اتهام آنها این است که ممکن است اتهامی داشته باشند؛ اتهامشان امکانِ ارتکاب جرمی در آینده است. تنها در سالهای ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸ پلیس مخفی روسیه بیش از یک میلیون نفر را دستگیر کرد که بیش از ۶۰۰ هزار نفر آنها تیرباران شدند. (روزانه حدود ۱۰۰۰ اعدام). وقتی خانواده دستگیرشدگان این سالها به دنبال سرنوشت بستگانشان بودند پلیس مخفی روسیه به آنها میگفت که دستگیرشدگان به ۱۰ سال حبس بدون حق ارتباط با دیگران محکوم شدهاند. پس از پایان ۱۰ سال هم به آنها میگفتند که در حبس مردهاند.
در این میان استالین می گوید: “چه کسی این آدم های بی سر و پا را در ۲۰ یا ۳۰ سال آینده به خاطر خواهد آورد؟ هیچکس. چه کسی به یاد میآورد اسامی بویارهایی که ایوان مخوف از دستشان راحت شد؟ هیچکس.”
۳
در چنین زمانهای شاعر شعر خود را روی کاغذ ثبت نمیکند٬ بلکه تنها به خاطرش میسپارد٬ زمزمه اش میکند و آنان که زمزمهاش را میشنوند به خاطر میسپارندش.
در چنین زمانهای است که الکساندر بلوک از نوشتن دست میکشد و به یکی از دوستان خود میگوید دیگر نمیتواند شعری بنویسد: “تمامی صداها بازایستادهاند. دیگر صدایی نیست٬ نمیشنوی؟”
اوسیپ ماندلشتام٬ دیگر شاعر روس٬ در همین زمان (آوریل ۱۹۳۴) شعری هجوآمیز درباره استالین میسراید که در سراسر آن او را به سخره میگیرد. بوریس پاسترناک پس از شنیدن شعر به ماندلشتام میگوید: “من این شعر را نشنیدم٬ تو آن را برای من نخواندی (…) متأسفانه دیوارها گوش دارند و شاید حتی نیمکت های این بلوار هم بتوانند بشنوند و خبرچینی کنند.”
ماندلشتام شعر را در تعدادی اندک از جمعهای خصوصی میخواند. شش ماه بعد دستگیر و به مدت سه سال به سیبری تبعید میشود. سرانجام در اردوگاهی در سیبری میمیرد.
ذکر نام اوسیپ ماندلشتام تا ۲۰ سال پس از مرگ او ممنوع بود.
آیزاک بابل رماننویس در سال ۱۹۳۹ دستگیر و به جرم جاسوسی و عضویت در یک سازمان تروریستی در ۱۹۴۰ تیرباران میشود.
در این میان استالین میگوید که هیچ هنرمند٬ نویسنده٬ شاعر٬ نمایشنامهنویس٬ کارگردان و روزنامهنگار آزادی که فراتر از جامعه بایستد وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد؛ هیچکس نیازی به آنها ندارد.
میگوید هنر نباید صرفاً در خدمت جامعه باشد٬ بلکه باید این خدمت را به نحوی انجام دهد که از طرف “حزب” تعیین شده باشد.
میگوید جنگی پنهان از سوی “محافل امپریالیستی” علیه هنر و ادبیات روسیه در جریان است که سربازان آن “جاسوسان خارجی” هستند…
۴
از دورانی مینویسم که صدا را سر میزنند؛ صدای جامعه٬ صدای شاعر را خاموش میخواهند. در این زمان است که آنا آخماتووا٬ شاعر روس (متولد ۱۸۸۹) شعر “رکوئیم” (مرثیه) را مخفیانه میسراید، بیآنکه آن را بنویسد یا چاپ کند. شعر را به خاطر میسپارد و برای دوستانش میخواند تابه خاطر بسپارندش. سرودن رکوئیم پنج سال (از ۱۹۳۵ تا ۱۹۴۰) طول میکشد و نزدیک به نیم قرن طول میکشد تا سرانجام در سال ۱۹۸۷ در روسیه منتشر شود. پیشدرآمد آن اینگونه آغاز میشود:
در آن سالها تنها مردگان لبخند میزدند
خشنود از اینکه آرمیدهاند:
و لنینگراد همچون زائدهای بیمصرف کنار زندانهایش آویخته بود.
رکوئیم یک مجموعه شعر غنایی است که از ده بخش تشکیل شده و تصویری تمام و کمال از روسیه استالین به دست میدهد: مجموعهای از زندانها و مردمی که همه یا زندانیاند یا پشت در زندانها در صف ایستادهاند، و در این میان “روسیهی بیگناه زیر پوتینهای خونآلود به خود میپیچد.”
۵
آخماتووای شاعر خود نیز یکی از همین مردم منتظر پشت در زندانهاست. پسرش را دستگیر کردهاند. همسر سابقش٬ نیکلای گومیلیف شاعر را سالها پیش به جرم “فعالیتهای ضد انقلابی” اعدام کردهاند. چاپ شعرهایش از همان سالها (۱۹۲۳) به صورت غیر رسمی ممنوع شده است.
نام آخماتووا سالها پیش از انقلاب اکتبر با انتشار اولین و دومین مجموعه شعرهایش٬ “شامگاه” در سال ۱۹۱۲ و “تسبیح” در سال ۱۹۱۴ بر سر زبان ها افتاد. آنا از ۱۱ سالگی شروع به سرودن شعر میکند. نام خانوادگیاش را از گورنکو به آخماتووا (نام جد مادریاش) تغییر میدهد، چون پدرش میترسد که او به عنوان یک “شاعره منحط” روزی “آبروی خانواده” را ببرد.
در ۲۱ سالگی به گروهی از شاعران سن پیترزبورگ ـ نیکلای گومیلیف و اسیپ ماندلشتام میپیوندد. این گروه، “اکمئیستها” یک مکتب شعری علیه ابهام و تجریدگرایی سمبولیسم روسی را نمایندگی میکنند.
در همان سال (۱۹۱۰) با گومیلیف ازدواج میکند. هشت سال بعد از او جدا میشود و با ولادیمیر شیلیکوی باستانشناس ازدواج میکند و ده سال بعد از او جدا میشود. (گومیلیف در سال ۱۹۲۱ اعدام میشود.) در اواخر دهه ۱۹۲۰ به نیکلای پونین٬ تاریخنگار و منتقد هنری٬ میپیوندد و پانزده سال با او زندگی میکند. (پونین پس از چندین بار دستگیری سرانجام در سال ۱۹۵۳ در گولاک جان خود را از دست میدهد.)
مردان بسیاری آخماتووا را ستودهاند. شاعرانی چون ماندلشتام و پاسترناک او را سرودهاند و نقاشانی چون آمادیو مودیلیانی و نیتان آلتمن او را در طرحهای خود تصویر کردهاند. آرتور لوری موسیقیدان، شعرهای آخماتووا را به حیطه موسیقی آورده و بوریس آنرپ هنرمند آخماتووا را در موزائیکهای خود نقش کرده است.
شعرهای عاشقانه آخماتووا او را معروف میکند، و همان عاشقانهها هم موجب محکومیت او در روسیه انقلابزده میشود. شعرش را در نیمه دهه ۱۹۲۰ متهم به “اروتیسم”٬ “رمزگونگی” و “بیتفاوتی نسبت به سیاست” میکنند و شاعرش را هم محکوم به خاموشی.
۶
ممنوعیت شعرهای آخماتووا تا چندین دهه ادامه دارد. او اما در آن دهههای بیصدایی از یادها نمیرود. وقتی پس از سالها در سال ۱۹۴۴ در موزه پلیتکنیک مسکو٬ روی صحنه بزرگترین تالار شهر میرود و شعرهایش را میخواند٬ ۳۰۰۰ نفر تماشاگر به پا میخیزند و تشویقش میکنند.
اما دو سال بعد استالین میگوید چه کسی این تشویق ایستاده را سازماندهی کرده بود؟
آخماتووا حدود سال ۱۹۴۶ از اتحادیه نویسندگان اخراج میشود. کمیته مرکزی حزب کمونیست حکمی صادر میکند که طبق آن انتشار آثار او رسماً در مطبوعات روسیه ممنوع میشود. این حکم به همراه یک “گزارش” از آندری ژدانف٬ سخنگوی استالین در امور فرهنگی٬ در تمام روزنامههای روسیه چاپ میشود که در آن او شعرهای آخماتووا را به محاکمه میکشد. اتهام ها از این قرار است: “کاملاً فردگرایانه” بودن موضوع شعرها٬ “عاشقانه ـ اروتیک” بودن درونمایهها٬ “کاملاً از مردم دور” بودن شعرها…
ژدانف نوشته است: “چه وجه مشترکی میتواند بین این نوع شعر و منافع مردم و حکومت ما وجود داشته باشد؟ مطلقاً هیچ.”
آخماتووا را نه دستگیر میکنند و نه به گولاکها میفرستند. در سال ۱۹۴۹ پسرش را برای بار سوم به زندان میاندازند. او که او بیش از پیش نگران سرنوشت پسرش است٬ نوشتههایش٬ شعرها (که رکوئیم هم در میان آنهاست) و یک نمایشنامه (درباره محاکمه زنی شاعر که هیچگاه نمیفهمد جرمش چیست) را در اجاق خانهاش می سوزاند. یک سال بعد او یک مجموعه شعر در مدح استالین مینویسد با این امید که پسرش را از زندان آزاد کند. میگویند که در واقع این مجازاتی بود که استالین برای شاعرانی چون آخماتووا در نظر گرفته بود: که سر خم کنند و او را بستایند. اما این مداحیها نشانی از شعرهای درخشان آخماتووا ندارند٬ زبانشان به شدت باسمهای٬ شعارگونه٬ مکرر و بیهویت است و پر از جملاتی از این دست: “هر جا که استالین هست٬ آزادی هست.” در ساحت درخشان شعری آخماتووا جایی برای استالین نبود.
۷
رکوئیم ـ که متعلق به دوره دوم شعری (از سال ۱۹۳۵ به بعد) اوست با خداحافظی با دوستانی آغاز میشود که همه از میان رفتهاند و گم شدهاند و شعر به آنان (قربانیان استالین) تقدیم شده است: کسانی که یا در بندند٬ یا اعدام شدهاند یا از زادگاه خود کوچیدهاند.
در بخشهای مختلف شعر٬ طبیعت ناظر این سبعیت است ـ با کوههایی که در برابر “این رنج” سر خم کرده و رودخانهای که از حرکت باز ایستاده و محکومانی که “در حزنی فناپذیر تحلیل میروند” آنگاه که چفت و کلونها هم یخ بستهاند.
طبیعت نظارهگر انسانها نیز هست. رودخانه دن که آرام میگذرد٬ مهتاب که از لبهی پنجره بالا میآید و باز میماند حیرتزده از دیدن سایه زنی بیمار که به خواب رفته: “پسرش در بند و شوهرش مشتی خاک”:
نه٬ این من نیستم. دیگری است که رنج می برد. مرا تاب این رنج نبود. و آنچه روی داده را بگذار تا با پارچههای سیاه بپوشانند بگذار تا فانوسها را بیرون ببرند… شب.
۸
در رکوئیم٬ آخماتووا مدام از کل به جزء و از جمع به فرد حرکت میکند. مدام به بیرون مینگرد و از بیرون به درون. شاعر دائماً جهان بیرون از خود را به دنیای درون خود پیوند میزند. از سیصد نفری میگوید که مقابل دروازه زندان ایستادهاند.
آنجا بود که آموختم چهرهها چه سان از هم میپاشند، هراس چهسان مینگرد پنهانی از زیر پلکها، چه ژرف است خطوطی که رنج حک کرده بر گونهها
و در جای دیگر از خود می گوید:
هفده ماه صدایت کردهام که به خانه بیایی٬ به پای جلاد افتادهام- آه پسر من٬ دهشت من!
۹
شعر رکوئیم را آخماتووا در پاسخ به خواسته زنی میسراید. او سال ها پس از پایان سرایش این شعر در مقدمه آن مینویسد: در سالهای دهشت بار دوران یژوف هفده ماه را در صفهای کنار زندان لنینگراد گذراندم و در یکی از این روزها کسی مرا “شناسایی کرد” و زنی که کنارم ایستاده بود در گوشم آهسته گفت (آنجا همه آهسته صحبت میکردند)٬ “میتوانی این را توصیف کنی؟” گفتم بله میتوانم. آنگاه چیزی شبیه سایه یک لبخند از آنچه که روزی چهره او بود گذشت…
سایه لبخند و نه خود لبخند ـ که دیگر لبخندی نیست ـ از چهرهای که زمانی چهرهای بودـ و دیگر نیست ـ میگذرد. اگر شاعر بتواند آنچه را که گفتنی نیست٬ که از فرط سبعیت و بیعدالتی بیانناپذیر است٬ به زبان شعر آشکار کند (که تنها این زبان از پس بیانناشدنیها برمیآید) شاید عدالت به اجرا دربیاید ــ عدالت٬ دستکم در گفتن آنچه که از نظر شقاوتگر نباید گفته شود به اجرا درمیآید.
۱۰
رکوئیم نه تنها پاسخی است به پرسش آن زن٬ که صدای صدها میلیون مردم روسیه است که با گفتههای خود شاعر در هم تنیده شده تا جایی که حتی وصیتنامه او نیز هست. در پایان شعر٬ آخماتووا میگوید که اگر زمانی بخواهند برای او در کشورش بنای یادبودی بسازند٬ تنها به شرطی رضایت خواهد داد که این بنا نه در زادگاهش٬ که کنار زندان ساخته شود:
… اینجا که سیصد ساعت ایستادهام اینجا که آنها هیچگاه٬ هیچگاه درهایش را به رویم نگشودند. و باشد که برف فرو ریزد چون اشک از پلکهای بیحرکت برنزیام، و کبوترهای زندان آواز بخوانند بر فرازم و کشتی ها برانند آرام بر رود نِوا.
در ابتدا طبیعت ناظر بر همه چیز است و در انتها مجسمه شاعر. از شاعری که شعرش شهادتی است بر آنچه که اتفاق افتاده ـ شهادتی بر ظلمت دورانی که در آن زیسته ـ مجسمهای برنزی بر جای میماند، با پلکهایی ناتوان از حرکت زیر دانههای برف در زمستانهای سالها پس از مرگ او. از او واژههای شعری بر جای میماند که یادآور سرزمینی دیگر نیز هست٬ سرزمین من که گرفتار زمستانی دیگر است؛ در انتظار شاعری که بسرایدش، هنوز.
سالها بود چنین شعر مرا نگریانده بود. ممنون. شاهکار بود.صد ها بار خواهم خواند و هر بار خواهم گریست……..ممنون از نغمه ای که نمی شناسمش.
فریدون / 25 June 2014
یکی از وجوه تفاوت بین حکومتهای دیکتاتوریای که همه چیز را «سیاسی» میکنند و حکومتهای دیکتاتوریای که «سیاستزدگی» میکنند در نوع رویارویی هنرمندان آن با شرایط حاکم است. در نوع دوم «تعهد هنری»، «سیاسی» کردن و «تودهای» یا «عمومی» کردن هر اثری رویکرد هنرمندان میشود (دوران حکومت شاه در ایران یا دیکتاتوریهای آمریکای لاتین) در حالی که در نوع نخست «فردیت بخشیدن» و «غیرسیاسی» کردن آثار کارکرد رویارویی با دیکتاتوری را دارد (دوران استالینیسم یا جمهوری اسلامی)
هرمز / 26 June 2014